رمان بند انگشتی من
#رمان_بند_انگشتی_من
#پارت_34
با ذوق نگاهش کردم
یلدا: جدی؟
یاسر: چیه نکنه فکر کردی زشته؟
یلدا: آخه وقتی اینجوری میشم همه میخندن
یاسر: خوب دیگه قشنگه که باعث لبخند شون میشی
فقط نگاش کردم چقدر قشنگ حرف میزد
یاسر: صورتت رو شستی؟
از سوالی که یهویی پرسید سریع دستامو رو لپام گذاشتم
یلدا: نکنه کثیفه آره؟!
یاسر: نه نه پرسیدم ببینم شستی یا هنوز آرایش داری!
از اینکه منظورش چیز دیگه ای بود نفس راحتی کشیدم
یلدا: آره بابا شستم
یاسر: یا مقدس این
گیج نگاش کردم
یاسر: بابا مگه میشه یه دختر بدون آرایش هم اینقدر خوشگل باشع؟!
وا این خوله یا دم صبحی چیزی مصرف کرده؟ آدمم دیگه آدم ندیده؟
یاسر: یعنی کرم، ریمل و رژ مژ نزدی؟
یلدا: نوچ
یاسر: خیلی خوشگلی
میتونم با اطمینان بگم لپام از خجالت قرمز شده بود
یلدا: مرسی
یاسر: اووم پس آرایش نکنی این شکلی ای
یلدا: بله
یاسر: خوبه
یاسر که صد راهم شده بود به زور از کنارش خواستم رد بشم که فهمید و خودشو کنار کشید تا رد بشم رفتم تو اتاق و جای خالی آیدا رو نگاه کردم حتما مامان بردتش مدرسه و واسه همین بود که بیدار بود
کرم مرطوب کننده رو از رو میز برداشتم و به صورتم زدم
به خودم تو آیینه نگاه کردم شاید عاشق خودم شده بودم که از دیدن خودم لذت میبردم یا شاید هم دیوونه شده بودم
مامان: یلدا مامان
صداش از پشت در می اومد
یلدا: جان مامان
مامان: صبحونه نمیخوری
یلدا: چرا چرا
در و سریع باز کردم که با مامان چشم تو چشم شدم
مامان: پس بیا سفره رو بنداز
آخ آخ از دست این مامانا
یلدا: چشم
رفتم داخل آشپزخونه و سفره برداشتم و تو سالن پهنش کردم و وسایل صبحونه رو رو سفره چیدم و جای دیشب نشستم کم کم همه اومدن و یاسر از تو حیاط اومد داخل در حالی که میخواست بشینه خطاب به مامانش گفت: مامان همون گوشی منو کنار دستته بده بیزحمت
و نشست و دقیقا همه مثل دیشب نشسته بودن بجز فاطیما که رو پای خاله نشسته بود
لقمه اول و گذاشتم دهنم
که خاله گوشی یاسر و سمتش گرفت یاسر گوشی و از دست خاله گرفت و دکمه روشن گوشی رو زد که چشاش چهار تا شد و هنگ کرد بعد فقط زل زد به تصویر توی گوشی اون تصویر عکس من بود مطمئنم! بعد لبخند شیرینی زد و سرشو گرفت بالا که باهاش چشم تو چشم شدم من اشتباه میدیدم یا واقعا چشاش برق میزد؟ خوشحال شده بود؟! از اینکه عکسم رو گوشیش بود خوشحال بود؟ هرچی که بود ذوق کرده بود گوشی رو سریع خاموش کرد و کنار دستش رو زمین گذاشت و با یه خوشحالی عجیب غریب تند تند شروع کرد لقمه درست کردن و خوردن و بعد هر لقمه به من نگاه میکرد این پسر دیوونه بود بجایی که عصبانی بشه گوشیشو برداشتم باهاش عکس گرفتم داشت از ذوق مرگی میترکید یه چیزیش میشه...
.
.
برای خوندن ادامه رمان به پیج زیر برید
@band_angoshti
#پارت_34
با ذوق نگاهش کردم
یلدا: جدی؟
یاسر: چیه نکنه فکر کردی زشته؟
یلدا: آخه وقتی اینجوری میشم همه میخندن
یاسر: خوب دیگه قشنگه که باعث لبخند شون میشی
فقط نگاش کردم چقدر قشنگ حرف میزد
یاسر: صورتت رو شستی؟
از سوالی که یهویی پرسید سریع دستامو رو لپام گذاشتم
یلدا: نکنه کثیفه آره؟!
یاسر: نه نه پرسیدم ببینم شستی یا هنوز آرایش داری!
از اینکه منظورش چیز دیگه ای بود نفس راحتی کشیدم
یلدا: آره بابا شستم
یاسر: یا مقدس این
گیج نگاش کردم
یاسر: بابا مگه میشه یه دختر بدون آرایش هم اینقدر خوشگل باشع؟!
وا این خوله یا دم صبحی چیزی مصرف کرده؟ آدمم دیگه آدم ندیده؟
یاسر: یعنی کرم، ریمل و رژ مژ نزدی؟
یلدا: نوچ
یاسر: خیلی خوشگلی
میتونم با اطمینان بگم لپام از خجالت قرمز شده بود
یلدا: مرسی
یاسر: اووم پس آرایش نکنی این شکلی ای
یلدا: بله
یاسر: خوبه
یاسر که صد راهم شده بود به زور از کنارش خواستم رد بشم که فهمید و خودشو کنار کشید تا رد بشم رفتم تو اتاق و جای خالی آیدا رو نگاه کردم حتما مامان بردتش مدرسه و واسه همین بود که بیدار بود
کرم مرطوب کننده رو از رو میز برداشتم و به صورتم زدم
به خودم تو آیینه نگاه کردم شاید عاشق خودم شده بودم که از دیدن خودم لذت میبردم یا شاید هم دیوونه شده بودم
مامان: یلدا مامان
صداش از پشت در می اومد
یلدا: جان مامان
مامان: صبحونه نمیخوری
یلدا: چرا چرا
در و سریع باز کردم که با مامان چشم تو چشم شدم
مامان: پس بیا سفره رو بنداز
آخ آخ از دست این مامانا
یلدا: چشم
رفتم داخل آشپزخونه و سفره برداشتم و تو سالن پهنش کردم و وسایل صبحونه رو رو سفره چیدم و جای دیشب نشستم کم کم همه اومدن و یاسر از تو حیاط اومد داخل در حالی که میخواست بشینه خطاب به مامانش گفت: مامان همون گوشی منو کنار دستته بده بیزحمت
و نشست و دقیقا همه مثل دیشب نشسته بودن بجز فاطیما که رو پای خاله نشسته بود
لقمه اول و گذاشتم دهنم
که خاله گوشی یاسر و سمتش گرفت یاسر گوشی و از دست خاله گرفت و دکمه روشن گوشی رو زد که چشاش چهار تا شد و هنگ کرد بعد فقط زل زد به تصویر توی گوشی اون تصویر عکس من بود مطمئنم! بعد لبخند شیرینی زد و سرشو گرفت بالا که باهاش چشم تو چشم شدم من اشتباه میدیدم یا واقعا چشاش برق میزد؟ خوشحال شده بود؟! از اینکه عکسم رو گوشیش بود خوشحال بود؟ هرچی که بود ذوق کرده بود گوشی رو سریع خاموش کرد و کنار دستش رو زمین گذاشت و با یه خوشحالی عجیب غریب تند تند شروع کرد لقمه درست کردن و خوردن و بعد هر لقمه به من نگاه میکرد این پسر دیوونه بود بجایی که عصبانی بشه گوشیشو برداشتم باهاش عکس گرفتم داشت از ذوق مرگی میترکید یه چیزیش میشه...
.
.
برای خوندن ادامه رمان به پیج زیر برید
@band_angoshti
۵.۸k
۲۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.