باصدایه درچشماموبازکرد
باصدایه درچشماموبازکرد
من:بیاتو
وبه درچشم دوختم مامان اومدتوودروبست
مامان:بیاشام
من:باشه الان میام
منتظرموندم تابره خیلی ازدستشون دلخوربودم به طرفم قدم براشتورویه تخت نشست
دس رویه موهام که بازگذاشته بودکشیدوگفت:خودتم میدونی چقددوست داریم تویدونه ایه مایی اگه هرپدرومادری بودهمین کارومیکردمیدونم عاشقش بود
وسطه حرفش پریدم:هستم
مامان یکم سکوت کردوبازشروع کردبه ادامه دادن حرفش:بایددیگه فراموشش کنی میدونم سخته میدونم اولین مردی بودکه عاشقش شدی بهش تکیه کردی باهاش رویاهاساختی ولی دیگه تموم شددیگه زمانونمیتونی به عقب برگردونی همون لحظه که بله روگفتی تموم شد
امیرعلی خیلی پسره خوبیه مطمئنم میتونه خوشبختت کنه چون عاشقته من وپدرت اون چیزایی که تواون میدیدیم توامیرعلی نمیبینیم میدونستی تواین سه سال هرجامیرفتی میومده هرلحظه تواونوباهم میدیده وبخاطره همینم نتونسته به سمتت بیادتویه عاشقی بایداونوخوب درک کنی تقصیره اون چیه که عاشقت شده
مامانم ساکت شدوخم شدیه بوسه رویه موهام زد وبایه منتظرتیم بیرون رفت
رفتم توفکربعدازکلی فک کردن تصمیم گرفتم دیگه گریه نکنم دیگه عزاداری نکنم قویی برم جلوهراتفاقیی که میخوادبیفته دیگه میخام سرنوشتوآیندموبسپارم دسته خداواقعاراس میگن که نمیشه باسرنوشت جنگیدچون تاالان هرکاری کردم که سرنوشتموتغییربدم نشده انگاربخوایی جلویه یه دریاوایسایی هرکاری کن اون به راهش ادامه میده وغرقت میکنه حالایه زنده میمونی یازره زره جون میدی
حالاکه رسیده بودجلویه آشپزخونه یه سلامی به بابام کردم وسره میزنشستموبرایه خودم برنج کشیدم بعدکه غذامون تموم شدمثه همیشه ظرفاروازرویه میزیکی یکی برداشتموچیدتوماشین وهمینطورم توفکربودم که یهویکیش ازدستم اوفتاده وهزارتیکه شد همینطورزل زده بودبه تیکه های بشقاب که مامانوبابادوتاشون دویدن طرف آشپزخونه
مامان:الناخوبی جاییتوکه نبردی
من:به خودم اومدم وگفتم نه فقدبشقاب
بابام وسطه حرفم پرید:فدایه سرت باباجون
من:الان میارم جمعشون میکنم
مامان:نمیخوادتوبروبخواب خودم اینارو جمع میکنم
بایه شب بخیربه طرف پله هارفتم
که صدایه مامانوشنیدم:هومن ماچیکارکردیم دختره انقدتوفکره نمیدونه چیکارکنه بابام کع حرفی برایه گفتن نداش چیزی نگفت به طرفه اتاقم رفتم مسواک زدم وزیره ملافه خزیدم
چشماموبازکردمویکمم که روتخت باچشمایه بازنشستم خوابم پریدوازجام پاشدموبه طرفه دسشویی رفتم تاصورتموبشورم لباساموعوض کردم ورفتم پایین تاببینم چه خبره پوکیدم انقدتواین اتاق یاخوابیدیاتوفکررفتم
مامان توآشپزخونه داشت میوه میشست
رفتم جلوازلپش بوسیدم وگفتم:صبح بخیرلیلاخانوم چه خبره
ویه موزبرداشتموپوستشوکندمویه گازه گنده زدم(میخاستم دیگه بشم همون النایه قبلی مامان راس میگفت من بااین کارام نمیتونم زمانوبه عقب برگردونم)
مامان:خانواده زندوشام دعوتوکردیم
باشنیدن حرفش به سرفه اوفتادم که مامانم چنتازدپشتم تاسرفه ام قطع شد
من:چه خبرع چه زود
مامان:مامان بزرگت مریضه منوبابات میخوایم بریم پیشش
به خاطره همون تامابرگردیم خیلی دیرمیشه زشته بعدیه لحظه آبوبستوبهم نگاکرد وگفت:توام تامابیایم خونه امیرعلی اینامیمونی
چییییییی بازم به سرفه اوفتادم که ایندفعه عرچقدم مامان کوبیدپشتم سرفه ام قطع نشدآخرش دولیوان آب یه نفسه خوردم تاخوب شدم
مامان که نگرانیش برطرف شده بودگف:چته دختروموزوازدستم کشیدوگفت این صاب مرده روول کن تاخودتوبه کشتن ندادی
وکاهوهایه شسته شده روبه طرفم گرفتوگفت:بروسالادودرس کن کلی کارداریم وقتم نداریم
سبده کاهوروگرفتم وروصندلیه اپن نشستموباحرص کاهوهاروخوردکردم
من:حالاچرابایدبرم اونجاخونه خودمون چشه
مامان:نمیشه ماقراره حداقل دوهفته اونجابمونیم توتواین دوهفته چطورمیخوایی تنهابمونی نه غذامذام بلدنیسی
من:اولن غذاحاظروواسه همین موقع هاگذاشتن همم لازانیابلدم
مامان:چپ چپ نگام کردفک کنم یاده اون لازانیایی که قبلاپخته بودم اوفتاده آشپزخونه روداغون کرده بودم هیچ هرکیم خوردمسموم شد
من:من نمیدونم من نمیرم اونجا
بابا:میری وخریدایه مامانوگذاشت رواپن
من:بابالطفاتروخداقول میدم خیلی مراقب باشم
بابا:نمیشه میخام وقتی اونجام خیالم کاملاازبابته توراحت باشه بهتره دیگه این بحثم ادامه ندیم چون خودتم میدونی فایده ایی نداره
باحرص سرموانداختم پایین وکاهوروخوردکردم هرکاهویی که ورمیداشتم تصورمیکردم امیرعلیه وباتمام توانم چاقورومیکشیدم روش
مامان:چیکارداری میکنی چراانقدریزشون کردی چاقوروازدستم گرفت وبااخموعصبانیت گفت توبروخونه روجاروبرقی بکشوتمیزکن
من:بیاتو
وبه درچشم دوختم مامان اومدتوودروبست
مامان:بیاشام
من:باشه الان میام
منتظرموندم تابره خیلی ازدستشون دلخوربودم به طرفم قدم براشتورویه تخت نشست
دس رویه موهام که بازگذاشته بودکشیدوگفت:خودتم میدونی چقددوست داریم تویدونه ایه مایی اگه هرپدرومادری بودهمین کارومیکردمیدونم عاشقش بود
وسطه حرفش پریدم:هستم
مامان یکم سکوت کردوبازشروع کردبه ادامه دادن حرفش:بایددیگه فراموشش کنی میدونم سخته میدونم اولین مردی بودکه عاشقش شدی بهش تکیه کردی باهاش رویاهاساختی ولی دیگه تموم شددیگه زمانونمیتونی به عقب برگردونی همون لحظه که بله روگفتی تموم شد
امیرعلی خیلی پسره خوبیه مطمئنم میتونه خوشبختت کنه چون عاشقته من وپدرت اون چیزایی که تواون میدیدیم توامیرعلی نمیبینیم میدونستی تواین سه سال هرجامیرفتی میومده هرلحظه تواونوباهم میدیده وبخاطره همینم نتونسته به سمتت بیادتویه عاشقی بایداونوخوب درک کنی تقصیره اون چیه که عاشقت شده
مامانم ساکت شدوخم شدیه بوسه رویه موهام زد وبایه منتظرتیم بیرون رفت
رفتم توفکربعدازکلی فک کردن تصمیم گرفتم دیگه گریه نکنم دیگه عزاداری نکنم قویی برم جلوهراتفاقیی که میخوادبیفته دیگه میخام سرنوشتوآیندموبسپارم دسته خداواقعاراس میگن که نمیشه باسرنوشت جنگیدچون تاالان هرکاری کردم که سرنوشتموتغییربدم نشده انگاربخوایی جلویه یه دریاوایسایی هرکاری کن اون به راهش ادامه میده وغرقت میکنه حالایه زنده میمونی یازره زره جون میدی
حالاکه رسیده بودجلویه آشپزخونه یه سلامی به بابام کردم وسره میزنشستموبرایه خودم برنج کشیدم بعدکه غذامون تموم شدمثه همیشه ظرفاروازرویه میزیکی یکی برداشتموچیدتوماشین وهمینطورم توفکربودم که یهویکیش ازدستم اوفتاده وهزارتیکه شد همینطورزل زده بودبه تیکه های بشقاب که مامانوبابادوتاشون دویدن طرف آشپزخونه
مامان:الناخوبی جاییتوکه نبردی
من:به خودم اومدم وگفتم نه فقدبشقاب
بابام وسطه حرفم پرید:فدایه سرت باباجون
من:الان میارم جمعشون میکنم
مامان:نمیخوادتوبروبخواب خودم اینارو جمع میکنم
بایه شب بخیربه طرف پله هارفتم
که صدایه مامانوشنیدم:هومن ماچیکارکردیم دختره انقدتوفکره نمیدونه چیکارکنه بابام کع حرفی برایه گفتن نداش چیزی نگفت به طرفه اتاقم رفتم مسواک زدم وزیره ملافه خزیدم
چشماموبازکردمویکمم که روتخت باچشمایه بازنشستم خوابم پریدوازجام پاشدموبه طرفه دسشویی رفتم تاصورتموبشورم لباساموعوض کردم ورفتم پایین تاببینم چه خبره پوکیدم انقدتواین اتاق یاخوابیدیاتوفکررفتم
مامان توآشپزخونه داشت میوه میشست
رفتم جلوازلپش بوسیدم وگفتم:صبح بخیرلیلاخانوم چه خبره
ویه موزبرداشتموپوستشوکندمویه گازه گنده زدم(میخاستم دیگه بشم همون النایه قبلی مامان راس میگفت من بااین کارام نمیتونم زمانوبه عقب برگردونم)
مامان:خانواده زندوشام دعوتوکردیم
باشنیدن حرفش به سرفه اوفتادم که مامانم چنتازدپشتم تاسرفه ام قطع شد
من:چه خبرع چه زود
مامان:مامان بزرگت مریضه منوبابات میخوایم بریم پیشش
به خاطره همون تامابرگردیم خیلی دیرمیشه زشته بعدیه لحظه آبوبستوبهم نگاکرد وگفت:توام تامابیایم خونه امیرعلی اینامیمونی
چییییییی بازم به سرفه اوفتادم که ایندفعه عرچقدم مامان کوبیدپشتم سرفه ام قطع نشدآخرش دولیوان آب یه نفسه خوردم تاخوب شدم
مامان که نگرانیش برطرف شده بودگف:چته دختروموزوازدستم کشیدوگفت این صاب مرده روول کن تاخودتوبه کشتن ندادی
وکاهوهایه شسته شده روبه طرفم گرفتوگفت:بروسالادودرس کن کلی کارداریم وقتم نداریم
سبده کاهوروگرفتم وروصندلیه اپن نشستموباحرص کاهوهاروخوردکردم
من:حالاچرابایدبرم اونجاخونه خودمون چشه
مامان:نمیشه ماقراره حداقل دوهفته اونجابمونیم توتواین دوهفته چطورمیخوایی تنهابمونی نه غذامذام بلدنیسی
من:اولن غذاحاظروواسه همین موقع هاگذاشتن همم لازانیابلدم
مامان:چپ چپ نگام کردفک کنم یاده اون لازانیایی که قبلاپخته بودم اوفتاده آشپزخونه روداغون کرده بودم هیچ هرکیم خوردمسموم شد
من:من نمیدونم من نمیرم اونجا
بابا:میری وخریدایه مامانوگذاشت رواپن
من:بابالطفاتروخداقول میدم خیلی مراقب باشم
بابا:نمیشه میخام وقتی اونجام خیالم کاملاازبابته توراحت باشه بهتره دیگه این بحثم ادامه ندیم چون خودتم میدونی فایده ایی نداره
باحرص سرموانداختم پایین وکاهوروخوردکردم هرکاهویی که ورمیداشتم تصورمیکردم امیرعلیه وباتمام توانم چاقورومیکشیدم روش
مامان:چیکارداری میکنی چراانقدریزشون کردی چاقوروازدستم گرفت وبااخموعصبانیت گفت توبروخونه روجاروبرقی بکشوتمیزکن
- ۱.۸k
- ۱۱ مرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط