خانوم زندکه هنوزاسمشونمیدونستمبالاخره عروس خانوم اومدن ب
خانوم زندکه هنوزاسمشونمیدونستم:بالاخره عروس خانوم اومدن بایه لبخندرولباش ازرومبل پاشد ومنوبه طرف خوش کشید
من:سلام واقعاببخشیدمن متوجه اومدنتون نشدم
وروبه آقایه زند بایه لبخندسلام کردموخوش آمدگفتم
آقایه زند:سلام باباجون حالت چطوره خوبی حالاکه رویه مبل نشسته بودم باهمون لبخندبله مرسی ممنون بخوبیتون
بابا:روبه اون آقاامیرعلی کارووارچطوره
امیرعلی:به امیده خداکه خوبه
بابا:خداروشکر
آقایه زند:این روزاامیرعلیم واقعاخیلی خسته میشه کارایه شرکت خیلی زیادشده چن روزیم که هس فهمیده الناجان میخادمهموناماباشه تمام وقت کارمیکنه تااون چن روزوبیشتربتونه باخانومش باشه وبلندبلندخندید
تودلم:زعرمارکفتاره خرفت امیرعلیه شماگومیخوره بچه نیستی که همسنایه توبیستاکفن پوسوندن
وجدانم:چچچ چه بی شخصیت
من:تویکی خفه هرچی میکشم ازدسه تومیکشم
اونم که مثلاخجالت کشیده بودبایه تک سرفه سرشوانداخت پایین وبازهمه زدن زیرخنده
تودلم:چقدبی مزه ان اینا بعدازکلی شروور
مامان:پاشدوبه طرف آشپزخونه رفت النا
بابابامن چیکارداری اخه بابدبختی پاشدمورفتم طرفه آشپزخونه
مامان:برومیزوبچین
بشقاباروبرداشتم وبه طرفه میزه مهمان رفتم
آخرین دیسم گذاشتم وبازورکمرموصاف کردم اخ چه خبره بابااین چه وضعشه مردم به اینم میگن زندگی اخه به میزه دوازده نفره ای که حالاجایه یه سوزنم روش نبودانداختم چن نوع ، فسنجون، مرغه شکم پر، ماهی، جوجه کباب
چن نوع نوشیدنی مامان واقعاسنگه تموم گذاشته بود
مامان به طرفه پذیرایی رفت:بفرماییدسره میز
واونام یکی یکی اومدنودوره میزنشستن
آقایه زند:خانوم ایزدی سنگه تمومم گذاشتیدکه
مامان:بایه لبخنده مخصوص نوش جان چیزه قابل داری نیس
لاکردارتوبه این میگی چیزه قابل داری نیس باتاسف به مامان نگاکردم که دیدم یه چیزجلوم هی میره عقب میادجلوتیزبرگشتم که دیدم چندش داره واسم برنج میکشه یعنی چی یعنی این الان منظورش اینه من چلاقم بعدبه خودم تاسکین دادم نه بابافک میکنه خدمتکارته بااین فکرم بایه لبخندنگاش کردم
اون:باتعجب بسه
من:نه بابابریز
اون:سرشوتکون داد هروقت بس بودبگو
سرموبه نشامه تاییدتکون دادم
دیگه بشقاب تقریباپرشده بودالبته این فقدنظره من بود
اون روبه مامانه من:مامان میشه لطفااون بشقاب اضافه روبدیداین دیگه پرشده بااین حرفش همه زدن زیرخنده
من:دهنموواسش کج کردموودیسوهل دادم عقب وگفتم خوشمزه
که بازم همه خندیدن ولی مامان که سمته چپم نشسته بودازم یه نیشگون گرفت وزودبحثوعوض کرد
مامان:الناازبچگی خیلی خوش غذاه میتونم بگم بیشترازهرکسی غذارودوس داره
اون:آروم خوش به حاله غذا کاش من غذابودم
یه لحظه تصورکردم الان جایه اون مرغ شکم پراون بودیهوچشمم به طرفه باسنه مرغه اوفتادکه یه اوعوقق آروم زدم وچشماموبستم اون که نزدیکم بودعووق زدنموشنید
اون:چی شدآب میخایی
من:نه فقد اشتهام کورشد
بااین حرفم ریزخندیدوگف بزابیایی خونمون میبینی چقدره خوشمزه ام
سریع برگشتم طرفش وباچشمایی که حالاتاته واشدبود نگاش کردم شونه بالاانداختوباابروش به غذام اشاره کرد ول کن بابا بیچاره کم وکسری داره.
واییی انقدخورده بودم داشتم ازشکم دردمیمردم مثه همیشه عالی شده بودغذاهایه مامانم حرف نداره همه تشکرکردنوازرویه صندلیاشون پاشدن ظرفاروجمع کردم آشپزخونه وچایی ریختموبه طرفشون رفتم بعدازخالی شدنه سینی داشتم برمیگشتم طرفه آشپزخونه که باصدایه مامان واسادم
مامان:مامان جون اوناروول کن خودم جمع میکنم توبرولباساتوجمع کن واییی خاک توسرم شد
بایکم مکث بایه چشم به طرفه اتاقم رفتم درومحکم کوبیدم وباحالت گریه پاهاموکوبیدم زمین خدایاحالامن چه گوهی بخورم من بااون گوریل چه جوری میتونم دوهفته تویه جاباشم بعدازکلی گله ازخداچمدونموبرداشتم وکلی لباس چپوندم توش آخرین تیرشتم گذاشتموزیپشوکشیدم کوله وگوشیموسویچمم برداشتم چراغه اتاقوخاموش کردمودرشوقفل کردم بازورچمدونوبردم پایین اونام جلویه دربودنوداشتن میرفتن دیدم کسی حواسش به من نیس سریع برگشتم طرفه پله هاکه باصدایه باباباحالت گریه برگشتم:آ النام اومد
بایه لبخنده گجوکوله به طرفشون رفتم بعدازکلی توف مالی نوبت بع من رسید
من:مامانوبغل کردم تروخدامامان زودبیایدا مامان آروم گفت الـــناخفه شوزشته
ازخودش جدام کردوانداختش بغله بابا
بابا:دخترم مواظبه خودت باش مام تادوسه هفته برمیگردیم
متوازخودش جداکرد وروبه اون گف:پسرم الناروبه تومیسپرم مواظبش باش
اون:چشم خیالتون تخت
داشتم میرفتم طرفه پارکینگ که آقایه زندکه حالافهمیده بودم اسمش بهرامع گف:دخترم فک نکنم نیازی باشه
من:ممنون ولی من اینطوری راحترم
بایه لبخندسرشوتکون داد
اون:پس من باخانومم میام
باباش بایه خنده گف ایی نمک نشناس چه زودفروختی
ماشینودرآوردم اومدسوارشد
من:من اگه نخوام باتوتویه جاباشم بایدچه خاکی توسرم بریزم؟
اون:خاک رس حالارانندگیت خوبع نبری به کشتنمون بدی
من:س
من:سلام واقعاببخشیدمن متوجه اومدنتون نشدم
وروبه آقایه زند بایه لبخندسلام کردموخوش آمدگفتم
آقایه زند:سلام باباجون حالت چطوره خوبی حالاکه رویه مبل نشسته بودم باهمون لبخندبله مرسی ممنون بخوبیتون
بابا:روبه اون آقاامیرعلی کارووارچطوره
امیرعلی:به امیده خداکه خوبه
بابا:خداروشکر
آقایه زند:این روزاامیرعلیم واقعاخیلی خسته میشه کارایه شرکت خیلی زیادشده چن روزیم که هس فهمیده الناجان میخادمهموناماباشه تمام وقت کارمیکنه تااون چن روزوبیشتربتونه باخانومش باشه وبلندبلندخندید
تودلم:زعرمارکفتاره خرفت امیرعلیه شماگومیخوره بچه نیستی که همسنایه توبیستاکفن پوسوندن
وجدانم:چچچ چه بی شخصیت
من:تویکی خفه هرچی میکشم ازدسه تومیکشم
اونم که مثلاخجالت کشیده بودبایه تک سرفه سرشوانداخت پایین وبازهمه زدن زیرخنده
تودلم:چقدبی مزه ان اینا بعدازکلی شروور
مامان:پاشدوبه طرف آشپزخونه رفت النا
بابابامن چیکارداری اخه بابدبختی پاشدمورفتم طرفه آشپزخونه
مامان:برومیزوبچین
بشقاباروبرداشتم وبه طرفه میزه مهمان رفتم
آخرین دیسم گذاشتم وبازورکمرموصاف کردم اخ چه خبره بابااین چه وضعشه مردم به اینم میگن زندگی اخه به میزه دوازده نفره ای که حالاجایه یه سوزنم روش نبودانداختم چن نوع ، فسنجون، مرغه شکم پر، ماهی، جوجه کباب
چن نوع نوشیدنی مامان واقعاسنگه تموم گذاشته بود
مامان به طرفه پذیرایی رفت:بفرماییدسره میز
واونام یکی یکی اومدنودوره میزنشستن
آقایه زند:خانوم ایزدی سنگه تمومم گذاشتیدکه
مامان:بایه لبخنده مخصوص نوش جان چیزه قابل داری نیس
لاکردارتوبه این میگی چیزه قابل داری نیس باتاسف به مامان نگاکردم که دیدم یه چیزجلوم هی میره عقب میادجلوتیزبرگشتم که دیدم چندش داره واسم برنج میکشه یعنی چی یعنی این الان منظورش اینه من چلاقم بعدبه خودم تاسکین دادم نه بابافک میکنه خدمتکارته بااین فکرم بایه لبخندنگاش کردم
اون:باتعجب بسه
من:نه بابابریز
اون:سرشوتکون داد هروقت بس بودبگو
سرموبه نشامه تاییدتکون دادم
دیگه بشقاب تقریباپرشده بودالبته این فقدنظره من بود
اون روبه مامانه من:مامان میشه لطفااون بشقاب اضافه روبدیداین دیگه پرشده بااین حرفش همه زدن زیرخنده
من:دهنموواسش کج کردموودیسوهل دادم عقب وگفتم خوشمزه
که بازم همه خندیدن ولی مامان که سمته چپم نشسته بودازم یه نیشگون گرفت وزودبحثوعوض کرد
مامان:الناازبچگی خیلی خوش غذاه میتونم بگم بیشترازهرکسی غذارودوس داره
اون:آروم خوش به حاله غذا کاش من غذابودم
یه لحظه تصورکردم الان جایه اون مرغ شکم پراون بودیهوچشمم به طرفه باسنه مرغه اوفتادکه یه اوعوقق آروم زدم وچشماموبستم اون که نزدیکم بودعووق زدنموشنید
اون:چی شدآب میخایی
من:نه فقد اشتهام کورشد
بااین حرفم ریزخندیدوگف بزابیایی خونمون میبینی چقدره خوشمزه ام
سریع برگشتم طرفش وباچشمایی که حالاتاته واشدبود نگاش کردم شونه بالاانداختوباابروش به غذام اشاره کرد ول کن بابا بیچاره کم وکسری داره.
واییی انقدخورده بودم داشتم ازشکم دردمیمردم مثه همیشه عالی شده بودغذاهایه مامانم حرف نداره همه تشکرکردنوازرویه صندلیاشون پاشدن ظرفاروجمع کردم آشپزخونه وچایی ریختموبه طرفشون رفتم بعدازخالی شدنه سینی داشتم برمیگشتم طرفه آشپزخونه که باصدایه مامان واسادم
مامان:مامان جون اوناروول کن خودم جمع میکنم توبرولباساتوجمع کن واییی خاک توسرم شد
بایکم مکث بایه چشم به طرفه اتاقم رفتم درومحکم کوبیدم وباحالت گریه پاهاموکوبیدم زمین خدایاحالامن چه گوهی بخورم من بااون گوریل چه جوری میتونم دوهفته تویه جاباشم بعدازکلی گله ازخداچمدونموبرداشتم وکلی لباس چپوندم توش آخرین تیرشتم گذاشتموزیپشوکشیدم کوله وگوشیموسویچمم برداشتم چراغه اتاقوخاموش کردمودرشوقفل کردم بازورچمدونوبردم پایین اونام جلویه دربودنوداشتن میرفتن دیدم کسی حواسش به من نیس سریع برگشتم طرفه پله هاکه باصدایه باباباحالت گریه برگشتم:آ النام اومد
بایه لبخنده گجوکوله به طرفشون رفتم بعدازکلی توف مالی نوبت بع من رسید
من:مامانوبغل کردم تروخدامامان زودبیایدا مامان آروم گفت الـــناخفه شوزشته
ازخودش جدام کردوانداختش بغله بابا
بابا:دخترم مواظبه خودت باش مام تادوسه هفته برمیگردیم
متوازخودش جداکرد وروبه اون گف:پسرم الناروبه تومیسپرم مواظبش باش
اون:چشم خیالتون تخت
داشتم میرفتم طرفه پارکینگ که آقایه زندکه حالافهمیده بودم اسمش بهرامع گف:دخترم فک نکنم نیازی باشه
من:ممنون ولی من اینطوری راحترم
بایه لبخندسرشوتکون داد
اون:پس من باخانومم میام
باباش بایه خنده گف ایی نمک نشناس چه زودفروختی
ماشینودرآوردم اومدسوارشد
من:من اگه نخوام باتوتویه جاباشم بایدچه خاکی توسرم بریزم؟
اون:خاک رس حالارانندگیت خوبع نبری به کشتنمون بدی
من:س
- ۲.۱k
- ۱۳ مرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط