حصار تنهایی من پارت ۳۰
#حصار_تنهایی_من #پارت_۳۰
نمی دونم تا ساعت چند تو اتاقم بودم. سرمو با خیاطی گرم کرده بودم .ناهار هم نخوردم،مامانم صدام نزد ... صدای اذون که شنیدم از پنچره بیرونو نگاه کردم. مغرب شده بود چشمام بدجور درد گرفته بود. کمی مالششون دادم. بلند شدم نمازمو خوندم. بعد از نماز دل ضعفه گرفته بودم ....خیلی به خودم فشار آوردم که چیزی نخورم اما نشد. مغزم داشت دستور می داد که انرژی کم داره. یه راست رفتم تو آشپزخونه. مامانمو دیدم که به کابینت تکیه داده، زانو هاشم تو بغلش گرفته. وقتی متوجه من شد سرشو بالا آورد و گفت:
- بالاخره اومدی بیرون؟
جوابشو ندادم. رفتم سمت قابلمه ها. زیرشونو روشن کردم.
مامانم گفت: جوابمو نمیدی یعنی قهری؟
چیزی نگفتم. نمی دونستم قهرم یا دارم ناز میکنم؟ تکلیفم با خودمم روشن نبود.بازم مادرم گفت: واقعا چیزی نیست که بخوای بدونی.
همون طور که پشتم بهش بود گفتم :پس اون ستوده چی می گفت که باید یه چیزی در موردش بهم بگی؟
صدای نفساشو می شنیدم. برگشتم نگاش کردم. گفت: بعضی وقتا آدما یه راز هایی رو دارن که دلشون نمی خواد کسی از رازاشون سر در بیاره.
- پس یه چیزی هست که نمی خواین بگید؟
سرشو تکون داد با بغض گفت: آره هست ولی بذار به وقتش بهت میگم ....ولی کاش میذاشتی نگم.
نمی خواستم مامانمو ناراحت کنم. اون از دست کارای بابام کم نکشیده. من دیگه نباید قوز بالا قوز می شدم. سرشو گذاشته بود تو دستاش. کنارش نشستم.
دستشو از صورتش برداشتم و گفتم: راز وقتی رازه که گفته نشه ...این راز توئه پس باید پیش خودتم بمونه. نمی خواد چیزی بگی.
با گریه بغلم کرد و گفت :ممنون!
از خوشحالی مامانم خوشحال شدم. نباید اون رفتارو باهاش می کردم..سرشو از روی شونه م برداشت وگفت: بوی سوختنی میاد...
- وای....شاممون سوخت!
زیر قابلمه هارو خاموش کردم و بهشون نگاهی انداختم. نه هنوز قابل خوردن بودن! مامانم با خنده گفت: تا گوساله گاو گردد دل مادرش آب گردد!
- دست شما درد نکنه ...حالا ما شدیم گوساله ...
ادامه این پارت پست بعد...
نمی دونم تا ساعت چند تو اتاقم بودم. سرمو با خیاطی گرم کرده بودم .ناهار هم نخوردم،مامانم صدام نزد ... صدای اذون که شنیدم از پنچره بیرونو نگاه کردم. مغرب شده بود چشمام بدجور درد گرفته بود. کمی مالششون دادم. بلند شدم نمازمو خوندم. بعد از نماز دل ضعفه گرفته بودم ....خیلی به خودم فشار آوردم که چیزی نخورم اما نشد. مغزم داشت دستور می داد که انرژی کم داره. یه راست رفتم تو آشپزخونه. مامانمو دیدم که به کابینت تکیه داده، زانو هاشم تو بغلش گرفته. وقتی متوجه من شد سرشو بالا آورد و گفت:
- بالاخره اومدی بیرون؟
جوابشو ندادم. رفتم سمت قابلمه ها. زیرشونو روشن کردم.
مامانم گفت: جوابمو نمیدی یعنی قهری؟
چیزی نگفتم. نمی دونستم قهرم یا دارم ناز میکنم؟ تکلیفم با خودمم روشن نبود.بازم مادرم گفت: واقعا چیزی نیست که بخوای بدونی.
همون طور که پشتم بهش بود گفتم :پس اون ستوده چی می گفت که باید یه چیزی در موردش بهم بگی؟
صدای نفساشو می شنیدم. برگشتم نگاش کردم. گفت: بعضی وقتا آدما یه راز هایی رو دارن که دلشون نمی خواد کسی از رازاشون سر در بیاره.
- پس یه چیزی هست که نمی خواین بگید؟
سرشو تکون داد با بغض گفت: آره هست ولی بذار به وقتش بهت میگم ....ولی کاش میذاشتی نگم.
نمی خواستم مامانمو ناراحت کنم. اون از دست کارای بابام کم نکشیده. من دیگه نباید قوز بالا قوز می شدم. سرشو گذاشته بود تو دستاش. کنارش نشستم.
دستشو از صورتش برداشتم و گفتم: راز وقتی رازه که گفته نشه ...این راز توئه پس باید پیش خودتم بمونه. نمی خواد چیزی بگی.
با گریه بغلم کرد و گفت :ممنون!
از خوشحالی مامانم خوشحال شدم. نباید اون رفتارو باهاش می کردم..سرشو از روی شونه م برداشت وگفت: بوی سوختنی میاد...
- وای....شاممون سوخت!
زیر قابلمه هارو خاموش کردم و بهشون نگاهی انداختم. نه هنوز قابل خوردن بودن! مامانم با خنده گفت: تا گوساله گاو گردد دل مادرش آب گردد!
- دست شما درد نکنه ...حالا ما شدیم گوساله ...
ادامه این پارت پست بعد...
۳.۲k
۰۲ خرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.