ادامه پارت ۳۰
ادامه پارت ۳۰
مامانمم ظهر ناهار نخورده بود. با هم شام خوردیم . بعد شام مشغول دوختن لباس پرستو شدم. فردا جمعه بود باید بهش می دادم. صدای زنگ پیامم اومد .موبایلمو از زیر پارچه برداشتم. نسترن برام پیام فرستاده بود. خوندمش «: آدمک آخر دنیاست بخند /آدمک مرگ همین جاست بخند /دست خطی که تو را عاشق کرد شوخی کاغذی ماست بخند /آدمک خر نشوی گریه کنی؟ کل دنیا تماشاست بخند /آن خدایی که بزرگش خواندی به خدا مثل تو تنهاست بخند » خواستم بهش بگم تکراریه ولی بی خیال شدم یه اس عاشقونه براش فرستادم.
خواب بودم که صدای گوشیم بلند شد. چند بار قطع کردم اما دوباره زنگ می خورد گوشی رو برداشتم دیدم نسترنه گفتم: سلام رئیس!
- سلام. ُشتری کارمند؟
- خوبم...وقت زنگ زدن بلد نیستی ...یه روز جمعه هم دست از سرم برنمی داری؟
- خواستم ببینم هنوز زنده ای یا نه ؟گفتم نکنه بخوای خودکشی کنی!
مامانمم ظهر ناهار نخورده بود. با هم شام خوردیم . بعد شام مشغول دوختن لباس پرستو شدم. فردا جمعه بود باید بهش می دادم. صدای زنگ پیامم اومد .موبایلمو از زیر پارچه برداشتم. نسترن برام پیام فرستاده بود. خوندمش «: آدمک آخر دنیاست بخند /آدمک مرگ همین جاست بخند /دست خطی که تو را عاشق کرد شوخی کاغذی ماست بخند /آدمک خر نشوی گریه کنی؟ کل دنیا تماشاست بخند /آن خدایی که بزرگش خواندی به خدا مثل تو تنهاست بخند » خواستم بهش بگم تکراریه ولی بی خیال شدم یه اس عاشقونه براش فرستادم.
خواب بودم که صدای گوشیم بلند شد. چند بار قطع کردم اما دوباره زنگ می خورد گوشی رو برداشتم دیدم نسترنه گفتم: سلام رئیس!
- سلام. ُشتری کارمند؟
- خوبم...وقت زنگ زدن بلد نیستی ...یه روز جمعه هم دست از سرم برنمی داری؟
- خواستم ببینم هنوز زنده ای یا نه ؟گفتم نکنه بخوای خودکشی کنی!
۳.۴k
۰۲ خرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.