حصار تنهایی من پارت ۲۹
#حصار_تنهایی_من #پارت_۲۹
با اخم به مامانم نگاه کردم و گفتم: معرفی نمی کنی؟
انگار مامانم از حرفم عصبانی شد و گفت: این چه طرز سوال کردنه؟
- فکر می کردم مادرت تا الان راجع به من بهتون گفته باشه.
- راجع به شما ؟
- بله ..مادرتون...
مادرم با التماس بهش گفت: آقای ستوده ازتون خواهش میکنم تمومش کنید. من تو در و همسایه آبرو دارم. الان اگه کسی شما رو اینجا ببینه برام حرف در میارن.
-پس آقای ستوده ایشون هستن .
با عصبانیت به مامانم و ستوده نگاه کردم که مامانم بازومو گرفت و گفت: مگه با تو نیستم میگم برو تو؟
با عصبانیت بازومو از دست مامانم کشیدم بیرون... کفشامو تو حیاط در آوردم. به اتاقم رفتم. اینقدر درو محکم بستم که چند تکه گچ از سقف افتاد رو زمین. کیفمو پرت کردم سمت کمد که خورد به درش ،نشستم رو زمین و از اعصانیت نفس نفس می زدم. مامانم در اتاقمو باز کرد. اونم اعصابش بدتر از من خورد بود.
با همون عصبانیت گفت: برای چی درو اینقدر محکم بستی ؟
- این مرتیکه....کی بود؟
- سوالمو با سوال جواب نده .
- بخاطر اینکه اعصابم خرده ...این مرده کی بود داشتی با هاش حرف می زدی؟ چیو باید در مورد اون بهم می گفتی که نگفتی؟اصلا برای چی اومده بود؟
- الان کارت به جای رسیده که داری منو سین جیم میکنی؟
با عصبانیت گفتم: من سین جیمت نکردم. یه سوال ساده ازت پرسیدم. می خوام بدونم مردی که داشتی باهاش حرف میزدی کی بود؟ همین.
- مگه نشنیدی؟ ستوده ...رئیس رستوران
- خوب چی کار داشت؟
چشماشو بست و یه نفس عمیق کشید و گفت: اومده بود بهم بگه برگردم سرکارم.
- همین؟ اونم بعد از یک هفته ...انتظار نداری که حرفتو باور کنم؟
با عصبانیت نگام می کرد. درو بست و رفت. می دونم یه چیزی هست اما نمی خواد بگه.
**
لطفا کسانی که میخونن کامنت بزارن.چون وقتی کامنت نمیزارین من احساس می کنم رمانو دوست ندارین و به همین خاطر دیر به دیر پارت میزارم.
با اخم به مامانم نگاه کردم و گفتم: معرفی نمی کنی؟
انگار مامانم از حرفم عصبانی شد و گفت: این چه طرز سوال کردنه؟
- فکر می کردم مادرت تا الان راجع به من بهتون گفته باشه.
- راجع به شما ؟
- بله ..مادرتون...
مادرم با التماس بهش گفت: آقای ستوده ازتون خواهش میکنم تمومش کنید. من تو در و همسایه آبرو دارم. الان اگه کسی شما رو اینجا ببینه برام حرف در میارن.
-پس آقای ستوده ایشون هستن .
با عصبانیت به مامانم و ستوده نگاه کردم که مامانم بازومو گرفت و گفت: مگه با تو نیستم میگم برو تو؟
با عصبانیت بازومو از دست مامانم کشیدم بیرون... کفشامو تو حیاط در آوردم. به اتاقم رفتم. اینقدر درو محکم بستم که چند تکه گچ از سقف افتاد رو زمین. کیفمو پرت کردم سمت کمد که خورد به درش ،نشستم رو زمین و از اعصانیت نفس نفس می زدم. مامانم در اتاقمو باز کرد. اونم اعصابش بدتر از من خورد بود.
با همون عصبانیت گفت: برای چی درو اینقدر محکم بستی ؟
- این مرتیکه....کی بود؟
- سوالمو با سوال جواب نده .
- بخاطر اینکه اعصابم خرده ...این مرده کی بود داشتی با هاش حرف می زدی؟ چیو باید در مورد اون بهم می گفتی که نگفتی؟اصلا برای چی اومده بود؟
- الان کارت به جای رسیده که داری منو سین جیم میکنی؟
با عصبانیت گفتم: من سین جیمت نکردم. یه سوال ساده ازت پرسیدم. می خوام بدونم مردی که داشتی باهاش حرف میزدی کی بود؟ همین.
- مگه نشنیدی؟ ستوده ...رئیس رستوران
- خوب چی کار داشت؟
چشماشو بست و یه نفس عمیق کشید و گفت: اومده بود بهم بگه برگردم سرکارم.
- همین؟ اونم بعد از یک هفته ...انتظار نداری که حرفتو باور کنم؟
با عصبانیت نگام می کرد. درو بست و رفت. می دونم یه چیزی هست اما نمی خواد بگه.
**
لطفا کسانی که میخونن کامنت بزارن.چون وقتی کامنت نمیزارین من احساس می کنم رمانو دوست ندارین و به همین خاطر دیر به دیر پارت میزارم.
۴.۷k
۰۲ خرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.