هم خونه ای (پارت۱۴)
هم خونه ای (پارت۱۴)
۴ سال بعد
چهار سال میگذره و من و یونگی هنوزم باهمیم با این تفاوت که دیگه توی دانشگاه نیستیم درسته ما دوتا هنوز ازدواج نکردیم اما توی یک خونه زندگی میکنیم این درواقع پیشنهاد یونگی بود بقیه پسرا هم هرکدومشون توی خونه خودشون هستن یونگی توی شرکت پدرش که طراحی دکوراسیون هست کار میکنه منم توی شعبه کره شرکت پدر خودم که طراحی لباس و کفش و تبلیغ محصولات آرایشی هست کار میکنم که به زودی قراره رئیسش من بشم شرکتمون دو شعبه داره یکی توی آمریکا یکی کره قراره حداقل تا یکماه دیگه رئیس شعبه کره من بشم
امروز حالم زیاد خوب نبود واسه همین مرخصی گرفتم
توی خونه نشسته بودم و لیوان قهوه دستم بود که زنگ خونه به صدا در آمد فکر کردم یونگیه درو باز کردم و با دوتا مرد با هیکل گنده روبه رو شدم
* س....سلام ....شما دیگه کی هستین
مرد ۱ . ما از طرف آقای مین آمدیم ایشون به ما دستور دادم که بهتون بگیم تمامی وسایلتون رو جمع کنید و هرچه سریع تر از این خونه برید
* ی...یعنی چی این الان شوخیه دیگه
مرد ۲ . آقای مین یونگی خودشون گفتن لطفا وسایلتون رو جمع کنید و از این خونه برید بیرون
هم عصبی بودم و هم متعجب چرا باید یونگی باید از دونفر بخواد منو از خونه بیرون کنن بهم برخورده بود احساس میکردم غرورم له شده و قلبم تیکه تیکه سه تا چمدون برداشتم و وسایلم رو توش گذاشتم کلیدی که یه جا کلیدی ست که شکل قلب شکسته بهش وصل بود و حرف اول اسم یونگی روش بود و اون یکیش که اول اسم من دست یونگی بود رو از کلید کندم و پرت کردم وسط اتاق مشترکمون کلیدی دادم به اون مرده و سوار ماشینم شدم و اونجا رو ترک کردم و رفتم به خونه خودم یک طبقه توی یک برج بود اونجا رو خودم با پول حقوقم خریده بودم هیچکس از اونجا خبر نداشت وقتی خریدمش یونگی نبود ماشینمو داخل پارکینگ پارک کردم و رفتم داخل چمدون هامو توی آسانسور گذاشتم و طبقه یازدهم رو زدم رسیدم درو باز کردم و وارد شدم همه وسایل اونجا توسی بود در واقع تمش اونجوری بود دوطبقه بود طبقه بالا پنج تا اتاق خواب بود طبقه پایین یک اتاق خواب با آشپزخانه و دستشویی و... داخل همه اتاقاش یک حموم بود وقتی وارد خونه میشدی با شهر مواجه میشدی چون نصف دیوار های طبقه پایین شیشه بود البته طبقه بالا هم همینجوری بود قشنگ احساس می کردی سئول زیر پاهاته از توی برج سایلنت رو بردم تو اتاقم و اونجا چیدم و امدم پایین یه قهوه ریختم و روی مبل نشستم و به شهر خیره شدم
۴ سال بعد
چهار سال میگذره و من و یونگی هنوزم باهمیم با این تفاوت که دیگه توی دانشگاه نیستیم درسته ما دوتا هنوز ازدواج نکردیم اما توی یک خونه زندگی میکنیم این درواقع پیشنهاد یونگی بود بقیه پسرا هم هرکدومشون توی خونه خودشون هستن یونگی توی شرکت پدرش که طراحی دکوراسیون هست کار میکنه منم توی شعبه کره شرکت پدر خودم که طراحی لباس و کفش و تبلیغ محصولات آرایشی هست کار میکنم که به زودی قراره رئیسش من بشم شرکتمون دو شعبه داره یکی توی آمریکا یکی کره قراره حداقل تا یکماه دیگه رئیس شعبه کره من بشم
امروز حالم زیاد خوب نبود واسه همین مرخصی گرفتم
توی خونه نشسته بودم و لیوان قهوه دستم بود که زنگ خونه به صدا در آمد فکر کردم یونگیه درو باز کردم و با دوتا مرد با هیکل گنده روبه رو شدم
* س....سلام ....شما دیگه کی هستین
مرد ۱ . ما از طرف آقای مین آمدیم ایشون به ما دستور دادم که بهتون بگیم تمامی وسایلتون رو جمع کنید و هرچه سریع تر از این خونه برید
* ی...یعنی چی این الان شوخیه دیگه
مرد ۲ . آقای مین یونگی خودشون گفتن لطفا وسایلتون رو جمع کنید و از این خونه برید بیرون
هم عصبی بودم و هم متعجب چرا باید یونگی باید از دونفر بخواد منو از خونه بیرون کنن بهم برخورده بود احساس میکردم غرورم له شده و قلبم تیکه تیکه سه تا چمدون برداشتم و وسایلم رو توش گذاشتم کلیدی که یه جا کلیدی ست که شکل قلب شکسته بهش وصل بود و حرف اول اسم یونگی روش بود و اون یکیش که اول اسم من دست یونگی بود رو از کلید کندم و پرت کردم وسط اتاق مشترکمون کلیدی دادم به اون مرده و سوار ماشینم شدم و اونجا رو ترک کردم و رفتم به خونه خودم یک طبقه توی یک برج بود اونجا رو خودم با پول حقوقم خریده بودم هیچکس از اونجا خبر نداشت وقتی خریدمش یونگی نبود ماشینمو داخل پارکینگ پارک کردم و رفتم داخل چمدون هامو توی آسانسور گذاشتم و طبقه یازدهم رو زدم رسیدم درو باز کردم و وارد شدم همه وسایل اونجا توسی بود در واقع تمش اونجوری بود دوطبقه بود طبقه بالا پنج تا اتاق خواب بود طبقه پایین یک اتاق خواب با آشپزخانه و دستشویی و... داخل همه اتاقاش یک حموم بود وقتی وارد خونه میشدی با شهر مواجه میشدی چون نصف دیوار های طبقه پایین شیشه بود البته طبقه بالا هم همینجوری بود قشنگ احساس می کردی سئول زیر پاهاته از توی برج سایلنت رو بردم تو اتاقم و اونجا چیدم و امدم پایین یه قهوه ریختم و روی مبل نشستم و به شهر خیره شدم
۷۰.۵k
۲۰ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.