فیک( سرنوشت) پارت ۱
فیک( سرنوشت) پارت ۱
"کتاب سرنوشت برای هرکس چیزی نوشت..
نوبت به ما که رسید..
قلم و افتاد و دیگر ننوشت...
خط تیره کشید و گفت
تو باش اسیر سرنوشت......
...........
دخترک به سمت مامانش که کمی اونورتر داشت با خدمتکار قصر حرف میزد میدوید تا به مامانش رسید از گوشهی لباس مامانش گرفت و گفت...
آلیس: مامانییی( کشیده و بچه گونه)
مامانش با دیدن آلیس رو زمین نشست بعدی اینکه دستشو دو طرف صورت دخترک گذاشت گفت.
مامان/آلیس:بله...عزیز من..دختر خوشگلم...
آلیس: میگم میشه برم بیرون..
مامان /آلیس:خوشگل مامانی...نه نمیشه...
آلیس: اما مامان لطفااااااااا
مامان/آلیس: عشقم...اون بیرون ممکنه یکی اذیتت کنه..
آلیس: پس خاله لیا باهام بره لطفا لطفا..
مامان /آلیس:بگو ببینم اون بيرون چیکار میکنی...
آلیس: یه درخت بزرگ اونجاست دوس دارم اونجا برم
مامان/آلیس: اون درخت که رو تپه گل های رُزه...
آلیس: آره آره( ذوق)
مامان/آلیس: میزارم بری...اما قول بده خیلی زود میایی...
دخترک در حال که بالا پایین میپرید با قه قه و ذوق که واسه رفتن به اونجا داشت گفت...
آلیس: ممنون مامانی.....
آلیس تنها پرنسس خاندان کیم بود..."کیم یانگ سو" پادشاهی از خاندان کیم که دو همسر داره یکی مامان آلیس ...مامان آلیس "کیم نونا"
یکی از نوادگان خاندان پارکه و "کیم لارا" یکی از نوادگان خاندان مین.
آلیس میشه فرزند بزرگی از خاندان کیم و داداشش "کیم دو هون"دومین فرزندی از خاندان کیم و از همسر دوم پادشاه.
زندگی با نامادری برای آلیس سخت بود اما اينکه مامانش کنارش بود شاید میتونست واسش کمی آسونترش کنه...
دخترک داستانمو از خوشحالی داشت میدوید که با یکی برخورد کرد که باعث افتادنش شد..
وقتی سرشو بلند کرد با نامادریش کیم لارا روبرو شد از جاش بلند شد با اینکه نمیخاست اما خم شد و تعظیم کردو با صدا ملایم بچه گونش گفت...
آلیس: معذرت میخوام خانم...
لارا: جلوتو نگاه بچه....
و بعدش بدون حرفی رفت...آلیس که یه دختر کنجکاو لجباز و زبون دراز بود بعدی رفتن نامادریش گفت...
آلیس: جلوتو نگاه بچه...خودتت مگه کوری...
لارا: شنیدم چی گفتی...
آلیس: گفتم که بشنوی...
علاقهی به نامادریش و پسرش نداشت چون اونا باعث خراب شدن زندگی شون شدن.....
بدون توجه به اتفاق که واسش افتاد دوباره به راهش با همون ذوق قبلی ادامه داد...
بلاخره خاله لیا شو پیدا کرد و با اسرار های زیاد مجبورش کرد تا باهاش بره بیرون..لیا...خدمتکار قصرشون بود اما چون با مامان آلیس خیلی خوب بود و مامان آلیسم به لیا اعتماد داشت همیشه لیا رو میزاشت تا با آلیس بازی کنه و مراقبتش باشه.
غلط املایی بود معذرت 💜
شرط
۲۰ لایک
۴۵ کامنت
"کتاب سرنوشت برای هرکس چیزی نوشت..
نوبت به ما که رسید..
قلم و افتاد و دیگر ننوشت...
خط تیره کشید و گفت
تو باش اسیر سرنوشت......
...........
دخترک به سمت مامانش که کمی اونورتر داشت با خدمتکار قصر حرف میزد میدوید تا به مامانش رسید از گوشهی لباس مامانش گرفت و گفت...
آلیس: مامانییی( کشیده و بچه گونه)
مامانش با دیدن آلیس رو زمین نشست بعدی اینکه دستشو دو طرف صورت دخترک گذاشت گفت.
مامان/آلیس:بله...عزیز من..دختر خوشگلم...
آلیس: میگم میشه برم بیرون..
مامان /آلیس:خوشگل مامانی...نه نمیشه...
آلیس: اما مامان لطفااااااااا
مامان/آلیس: عشقم...اون بیرون ممکنه یکی اذیتت کنه..
آلیس: پس خاله لیا باهام بره لطفا لطفا..
مامان /آلیس:بگو ببینم اون بيرون چیکار میکنی...
آلیس: یه درخت بزرگ اونجاست دوس دارم اونجا برم
مامان/آلیس: اون درخت که رو تپه گل های رُزه...
آلیس: آره آره( ذوق)
مامان/آلیس: میزارم بری...اما قول بده خیلی زود میایی...
دخترک در حال که بالا پایین میپرید با قه قه و ذوق که واسه رفتن به اونجا داشت گفت...
آلیس: ممنون مامانی.....
آلیس تنها پرنسس خاندان کیم بود..."کیم یانگ سو" پادشاهی از خاندان کیم که دو همسر داره یکی مامان آلیس ...مامان آلیس "کیم نونا"
یکی از نوادگان خاندان پارکه و "کیم لارا" یکی از نوادگان خاندان مین.
آلیس میشه فرزند بزرگی از خاندان کیم و داداشش "کیم دو هون"دومین فرزندی از خاندان کیم و از همسر دوم پادشاه.
زندگی با نامادری برای آلیس سخت بود اما اينکه مامانش کنارش بود شاید میتونست واسش کمی آسونترش کنه...
دخترک داستانمو از خوشحالی داشت میدوید که با یکی برخورد کرد که باعث افتادنش شد..
وقتی سرشو بلند کرد با نامادریش کیم لارا روبرو شد از جاش بلند شد با اینکه نمیخاست اما خم شد و تعظیم کردو با صدا ملایم بچه گونش گفت...
آلیس: معذرت میخوام خانم...
لارا: جلوتو نگاه بچه....
و بعدش بدون حرفی رفت...آلیس که یه دختر کنجکاو لجباز و زبون دراز بود بعدی رفتن نامادریش گفت...
آلیس: جلوتو نگاه بچه...خودتت مگه کوری...
لارا: شنیدم چی گفتی...
آلیس: گفتم که بشنوی...
علاقهی به نامادریش و پسرش نداشت چون اونا باعث خراب شدن زندگی شون شدن.....
بدون توجه به اتفاق که واسش افتاد دوباره به راهش با همون ذوق قبلی ادامه داد...
بلاخره خاله لیا شو پیدا کرد و با اسرار های زیاد مجبورش کرد تا باهاش بره بیرون..لیا...خدمتکار قصرشون بود اما چون با مامان آلیس خیلی خوب بود و مامان آلیسم به لیا اعتماد داشت همیشه لیا رو میزاشت تا با آلیس بازی کنه و مراقبتش باشه.
غلط املایی بود معذرت 💜
شرط
۲۰ لایک
۴۵ کامنت
۴۴.۶k
۲۲ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.