فیک( سرنوشت) پارت ۲
فیک( سرنوشت) پارت ۲
....
با لباس مخصوصشون که تنشون بود از قصر بیرون شدن..برای اینکه بیرون از قصر مشکل پیش نیاد باید مواظب رفتار گفتار و طرز لباس پوشیدنشون میبودند..
آلیس دست خاله لیاشو محکم گرفته بود چون این یکی از گفته های مامانش بود و آلیسم دوس نداشت که ازش سرپیچی کنه...
بلاخره از ميان اون همه جمعیت و شلوغی تونست به اون درخت که همیشه آرزوشو داشت از نزدیک ببینش و لمسش کنه رسید...کنار درخت ایستاد که از اونور دوتا پسر هم سن و سال خودش با چند تا خانم و یه مرده به سمت درخت میومد...
به پسرا نگاه کرد..اما یکی از اون پسرا بعدی دیدن آلیس خاست برگرده ..که اون یکی مانعش شد و از دستش کشید..آلیس بدون توجه به اونا به منظره روبروش زل زد ....
که بعدی چند لحظه صدا یه پسر اومد...
◇:میگم میشه باهم بازی کنیم..
آلیس کوچولو که منتظر همچون روزی بود تا دوستی پیدا کنه از جاش بلند شد و رو به پسره گفت..
آلیس: آره آره...
پسره بعد از شنیدن حرف آلیس لبخند زد اما اون یکی مث قبل اخم کرده بود..آلیس که از همچون آدما متنفر بود گفت..
آلیس: میگم..اون چرا اینجوریه..( قیافه شو شبیه پسرک کرد)
پسره نگاهی به دوستش انداخت و گفت..
◇: چون مجبورش کردم بیاد اینجا...
آلیس: هی بابا...خب بره...
این حرف آلیس بدون جواب نموند و اون پسر در جوابش گفت
♡:مگه خونه باباته...
آلیس: نه نیس...
♡: خب دیگه پس به کارت برس...
آلیس: چرا اینجوری حرف میزنی...میدونی من......
تا آلیس خاست چیزی بگه خاله لیاش دستشو جلو دهنش گذاشت و مانع شد تا آلیس حرفشو تکمیل کنه...
لیا: خب میخاستین بازی کنین..
◇: بله البته با اجازه شما...
آلیس که از زیر دست لیا در رفته بود به دوری درخت میدوید و میگفت...
آلیس: بازی بازی بازی........
حواسش به قدماش نبود که پاش به چیزی گیر کرد و افتاد زمین....با افتادنش اون پسره بهش خندید...که اینبار خنده پسره بی جواب نموند...
آلیس: به من میخندی...
♡:معلومه آره تا تو باشی میخای به کسی دیگهی بخندم..
آلیس: الان نشونت میدم..تو داری به من میخندی صبر کن بیام..
آلیس با زانو زخمی از جاش بلند شد و دنبال پسره راه افتاد...این اولین بارش بود راحت میتونست بخنده بازی کنه و از همه بهتر اینکه دوست پیدا کرده..خوشحالش کرده بود..
دوری درخت با اون دو پسر بازی میکرد....که خاله لیاش با صدای ملایمش گفت باید برگردن...
آلیس از اینکه مجبور بود دوباره به قصر برگرده ناراحت بود اما حرف اون پسر دوباره لبخند روی لباش آورد..
◇: فردا میایم دوباره بازی کنیم...
آلیس باشهِ گفت و بعد از خداحافظی با اون دو پسر دست خاله لیاشو محکم گرفت و دوباره به سمت قصر راهی شدن...
•••
نشستن به دوری میز با افراد که ازش متنفر بود واسش سخت تموم میشد اما چاره ای نداشت و از رو اجبار باید لبخندی رو لبش میبود و با شادی غذاشو میخورد.
غلط املایی بود معذرت 💜
بچه ها نظرتون و بگین که ادامه بدم و یا نه؟؟؟
پارت قبلی شرط کامنت نرسیده بود اگه اینجوری شرط ها نرسه نمیزارم و میدونین من بعضی وقتا بیشتر به کامنت ها اهمیت میدم اینکه بگین چقدر از فیکم راضین.
....
با لباس مخصوصشون که تنشون بود از قصر بیرون شدن..برای اینکه بیرون از قصر مشکل پیش نیاد باید مواظب رفتار گفتار و طرز لباس پوشیدنشون میبودند..
آلیس دست خاله لیاشو محکم گرفته بود چون این یکی از گفته های مامانش بود و آلیسم دوس نداشت که ازش سرپیچی کنه...
بلاخره از ميان اون همه جمعیت و شلوغی تونست به اون درخت که همیشه آرزوشو داشت از نزدیک ببینش و لمسش کنه رسید...کنار درخت ایستاد که از اونور دوتا پسر هم سن و سال خودش با چند تا خانم و یه مرده به سمت درخت میومد...
به پسرا نگاه کرد..اما یکی از اون پسرا بعدی دیدن آلیس خاست برگرده ..که اون یکی مانعش شد و از دستش کشید..آلیس بدون توجه به اونا به منظره روبروش زل زد ....
که بعدی چند لحظه صدا یه پسر اومد...
◇:میگم میشه باهم بازی کنیم..
آلیس کوچولو که منتظر همچون روزی بود تا دوستی پیدا کنه از جاش بلند شد و رو به پسره گفت..
آلیس: آره آره...
پسره بعد از شنیدن حرف آلیس لبخند زد اما اون یکی مث قبل اخم کرده بود..آلیس که از همچون آدما متنفر بود گفت..
آلیس: میگم..اون چرا اینجوریه..( قیافه شو شبیه پسرک کرد)
پسره نگاهی به دوستش انداخت و گفت..
◇: چون مجبورش کردم بیاد اینجا...
آلیس: هی بابا...خب بره...
این حرف آلیس بدون جواب نموند و اون پسر در جوابش گفت
♡:مگه خونه باباته...
آلیس: نه نیس...
♡: خب دیگه پس به کارت برس...
آلیس: چرا اینجوری حرف میزنی...میدونی من......
تا آلیس خاست چیزی بگه خاله لیاش دستشو جلو دهنش گذاشت و مانع شد تا آلیس حرفشو تکمیل کنه...
لیا: خب میخاستین بازی کنین..
◇: بله البته با اجازه شما...
آلیس که از زیر دست لیا در رفته بود به دوری درخت میدوید و میگفت...
آلیس: بازی بازی بازی........
حواسش به قدماش نبود که پاش به چیزی گیر کرد و افتاد زمین....با افتادنش اون پسره بهش خندید...که اینبار خنده پسره بی جواب نموند...
آلیس: به من میخندی...
♡:معلومه آره تا تو باشی میخای به کسی دیگهی بخندم..
آلیس: الان نشونت میدم..تو داری به من میخندی صبر کن بیام..
آلیس با زانو زخمی از جاش بلند شد و دنبال پسره راه افتاد...این اولین بارش بود راحت میتونست بخنده بازی کنه و از همه بهتر اینکه دوست پیدا کرده..خوشحالش کرده بود..
دوری درخت با اون دو پسر بازی میکرد....که خاله لیاش با صدای ملایمش گفت باید برگردن...
آلیس از اینکه مجبور بود دوباره به قصر برگرده ناراحت بود اما حرف اون پسر دوباره لبخند روی لباش آورد..
◇: فردا میایم دوباره بازی کنیم...
آلیس باشهِ گفت و بعد از خداحافظی با اون دو پسر دست خاله لیاشو محکم گرفت و دوباره به سمت قصر راهی شدن...
•••
نشستن به دوری میز با افراد که ازش متنفر بود واسش سخت تموم میشد اما چاره ای نداشت و از رو اجبار باید لبخندی رو لبش میبود و با شادی غذاشو میخورد.
غلط املایی بود معذرت 💜
بچه ها نظرتون و بگین که ادامه بدم و یا نه؟؟؟
پارت قبلی شرط کامنت نرسیده بود اگه اینجوری شرط ها نرسه نمیزارم و میدونین من بعضی وقتا بیشتر به کامنت ها اهمیت میدم اینکه بگین چقدر از فیکم راضین.
۲۱.۸k
۲۳ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.