فیک( سرنوشت) پارت ۳
فیک( سرنوشت) پارت ۳
فضا جوری بود که انگار واسه ختم یکی اینجا جمع شدن..
آلیس: امروز بیرون دوتا دوست پیدا کردم.
اینحرف آلیس برابر بود با داد باباش پادشاه بزرگ خاندان کیم.
بابا/آلیس: بیرون؟؟
فهمیدم که نباید درموردش حرف میزدم اما خب الان گفتم پس نمیتونم جمعش کنم.
مامان/آلیس: خب ...بله...رفته بود بیرون..بهش اجازه دادم.
بابا/آلیس: تو اجازه دادی..اگه اتفاقی میافتاد..
مامان/آلیس: خب الان کهچیزی نشده.
بابا/آلیس: اگه چیزی میشد...
آلیس: بابایی الان که چیزی نشده...
بابا/آلیس: تو ساکت..
به نامادرش نگاهی انداخت انگار داشت لذت میبرد...با عشوه و ناز خود گفت..
نامادری/آلیس: عزیزم الان که چیزی نشده پس الکی خودتو واسه اینا ناراحت نکن.
چون واسه پادشاه فرزند پسر آورده بود پادشاه هم اونو بیشتر از مامان آلیس دوس داشت..و اگه به خاندان پارک نیاز نداشت شاید خیلی وقت پیش مامان آلیس و از قصر بیرون مینداخت.
آلیس که متنفر بود حتی از صدا نامادرش گفت..
آلیس: به تو ربط نداشت..
باباش دوباره با داد بلند گفت...
بابا/آلیس: مگه مامانت بهت یاد نداده با بزرگترا چجوری حرف بزنی...
آلیس با سن کمش از این زندگی خسته بود و دیگه نمیتونست تحمل کنه از جاش بلند شدو گفت..
آلیس: مامان بیا بریم اینجا جایی ما نیس..
از دست مامانش گرفت ...تا خاست قدم اول برداره که هیچ واکنشی از مامانش ندید نگاهی انداخت.
مامانش تو جاش نشسته بود و حتی یه تکون کوچولو به خودش نداده بود.
آلیس: مامان
مامانش با سر فهموند که نمیتونه.
آلیس دست مامانش و رها کرد و به راهش ادامه داد..از پله ها بالا رفت و تا به اتاقش رسید درو باز کرد و رفت تو..
و بعدش درو بست...
رو تخت نشست.
آلیس ۹ سالش بود با قد متوسط که الان داشت و چشمانی بادومی سبز رنگ و پوست سفید خال گوشهی چشمش جذاب ترش کرده بود...
موهاش فر بود و بلند...
اما با این همه خوبی اون یه دختر لجباز و اهل دعوا بود
و تنها کسیکه باهاش دعوا میکرد داداشش بود با اینکه زورش بهش نمیرسید اما کمم نمیآورد.
رو تخت دراز کشید و به سقف زل زد...واسه اون ممکن نبود که مث بقیه بچه ها بیرون بگیرده و خوش بگذرونه دوست پیدا کنه...بدون هیچ دردسری.... چون اون پرنسس بود...و حق اینو نداشت بیرون بره.
غلط املایی بود معذرت ♥️
نظرتون؟؟؟
فضا جوری بود که انگار واسه ختم یکی اینجا جمع شدن..
آلیس: امروز بیرون دوتا دوست پیدا کردم.
اینحرف آلیس برابر بود با داد باباش پادشاه بزرگ خاندان کیم.
بابا/آلیس: بیرون؟؟
فهمیدم که نباید درموردش حرف میزدم اما خب الان گفتم پس نمیتونم جمعش کنم.
مامان/آلیس: خب ...بله...رفته بود بیرون..بهش اجازه دادم.
بابا/آلیس: تو اجازه دادی..اگه اتفاقی میافتاد..
مامان/آلیس: خب الان کهچیزی نشده.
بابا/آلیس: اگه چیزی میشد...
آلیس: بابایی الان که چیزی نشده...
بابا/آلیس: تو ساکت..
به نامادرش نگاهی انداخت انگار داشت لذت میبرد...با عشوه و ناز خود گفت..
نامادری/آلیس: عزیزم الان که چیزی نشده پس الکی خودتو واسه اینا ناراحت نکن.
چون واسه پادشاه فرزند پسر آورده بود پادشاه هم اونو بیشتر از مامان آلیس دوس داشت..و اگه به خاندان پارک نیاز نداشت شاید خیلی وقت پیش مامان آلیس و از قصر بیرون مینداخت.
آلیس که متنفر بود حتی از صدا نامادرش گفت..
آلیس: به تو ربط نداشت..
باباش دوباره با داد بلند گفت...
بابا/آلیس: مگه مامانت بهت یاد نداده با بزرگترا چجوری حرف بزنی...
آلیس با سن کمش از این زندگی خسته بود و دیگه نمیتونست تحمل کنه از جاش بلند شدو گفت..
آلیس: مامان بیا بریم اینجا جایی ما نیس..
از دست مامانش گرفت ...تا خاست قدم اول برداره که هیچ واکنشی از مامانش ندید نگاهی انداخت.
مامانش تو جاش نشسته بود و حتی یه تکون کوچولو به خودش نداده بود.
آلیس: مامان
مامانش با سر فهموند که نمیتونه.
آلیس دست مامانش و رها کرد و به راهش ادامه داد..از پله ها بالا رفت و تا به اتاقش رسید درو باز کرد و رفت تو..
و بعدش درو بست...
رو تخت نشست.
آلیس ۹ سالش بود با قد متوسط که الان داشت و چشمانی بادومی سبز رنگ و پوست سفید خال گوشهی چشمش جذاب ترش کرده بود...
موهاش فر بود و بلند...
اما با این همه خوبی اون یه دختر لجباز و اهل دعوا بود
و تنها کسیکه باهاش دعوا میکرد داداشش بود با اینکه زورش بهش نمیرسید اما کمم نمیآورد.
رو تخت دراز کشید و به سقف زل زد...واسه اون ممکن نبود که مث بقیه بچه ها بیرون بگیرده و خوش بگذرونه دوست پیدا کنه...بدون هیچ دردسری.... چون اون پرنسس بود...و حق اینو نداشت بیرون بره.
غلط املایی بود معذرت ♥️
نظرتون؟؟؟
۲۲.۴k
۲۴ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.