Part501
#Part501
#آدمهای_شرطی
🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸
_ سامی همش تقصیر ماست! اگه مامان رو
انقدر اذیت نکرده بودیم اگه از همون اول به مامان میگفتم که تو زنده ای، اگه یه بار تلفنی میذاشتم صدات رو بشنوه من رو باور میکرد و انقدر بهش فشار وارد نمیشد، سامی ما باعث شدیم! من نتونستم از مامان مواظبت کنم، همش درگیر مشکلات خودمون بودیم
از دور پارمیس رو دیدم که وقتی من و شیرین رو تو اون حال دید یا قدم های بلند خودش رو رسوند به ما
اونم دست کمی از شیرین نداشت
پارمیس هم با ساده ترین حالتش از خونه زده بود بیرون
وقتی شیرین با هق هق حرفهای دکتر رو برای پارمیس بازگو کرد پارمیس هم چشماش نمناک شد ولی نه مثل شیرین
اونم مثل من سعی کرد شیرین رو آروم کنه
دکتر گذاشت هم من هم شیرین یه نیم ساعتی مامان رو ببینیم
مامان رو تو اتاق مراقبتهای ویژه بستری کرده بودند و قرار بود تا صبح تحت نظر باشه و بعد به بخش منتقل بشه و روند درمان بیماریش شروع بشه
مامان با شنیدن صدای من جوری ذوق کرده بود که همش دستاش رو تند تند تکون میداد تا بتونه لمسم کنه و مطمئن بشه منم
به خاطر لوله هایی که تو دماغش بود راحت نمیتونست حرف بزنه فقط از ذوق زیادتند تند نفس میکشید
شیرین بغل تخت مامان نشست و دستاش رو تو دستش گرفت#Part502
#آدمهای_شرطی
🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸
_ مامان ببین دروغ نگفتم، شما منو باور نکردی، ببین پسرت رو صحیح و سالم آوردم تا خیالت راحت باشه این یکی رو از دست ندادی
مامان با چشمای بسته اش گشت و دستاش رو آورد بالا و صورت ناز شیرین رو لمس کرد و به زور لب زد
_ از خدا میخوام هیچ وقت مرگ بچت رو پاره ی تنت رو بهت نشون نده!
شیرین دستای مامان رو بوسید
و منم پیشونی مامان رو بوسیدم مامان با دستش صورتم رو لمس کرد و وقتی از صدام و صورتم و بوی تنم مطمئن شد منم نفس راحتی کشید
بهش قول دادم که خیلی سریع از اینجا میاریمش بیرون
مجبور شدیم از اتاق بیایم بیرون
پارمیس رو دیدم که از این ور تا اةنور راهرو داشت میپیمود
همینکه ما رو دید اومد سمتمون
_ مامان مریم خوبه
شیرین_ بهتره، بهتر هم میشه!
یه لحظه حس کردم سر شیرین گیج رفت چون انگار که زلزله اومده باشه تکون تکون خورد
تا اومدم نگهش دارم دستش رو به دیوار گرفت
دستم رو روی کمرش گذاشتم
و خواستم بکشمش تو بغلم که سریع خودش رو کشید اونور
_ خوبم!
لحن سردش نشون میداد که برگشته به حالت اولش
البته حق هم داشت!
#Part503
#آدمای_شرطی
🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸
پارمیس_ بچه ها شما به اندازه ی کافی خسته هستید ، روز سختی رو پشت سر گذاشتیم، بیشتر از همه شیرین به استراحت نیاز داره! سام تو شیرین رو ببر خونه من تا فردا اینجا میمونم ، هر شب یکیمون پیش مامان میمونیم، میدونم نمیذارند کسی بره تو اتاق پیشش ولی همینکه تو راه رو هم بمونیم خودش یه دلگرمیِ!
"شیرین"
انقدر خسته بودم که توانایی مقابله کردن با حرف پارمیس رو نداشتم
باشه ی آرومی گفتم و دستم رو به سمت پارمیس گرفتم که سویچ رو بهم بده
همینکه پارمیس اومد سویچ رو بهم بده سام متوجه شد و بازم رو گرفت و کشید
_ من اینجا چیکارم پس؟ خودم میرسونمت
بازم مخالفت و بچه بازی نکردم
و باهاش همراه شدم ولی یک کلمه باهاش حرف نزدم
نمیخواستم مثلاً با سکوتم مجازاتش کنم!
ولی واقعاً رفتارهاش باعث شده بود که من رفتارم سرد بشه
تو ماشین هیچ حرفی نزدم
چند بار دستش منتظر دستم بود مثل قبلنا که دستش رو میگرفتم و تا خود مقصد ولش نمیکردم ولی الان...
بالاخره به خونه رسیدیم
فقط دلم میخواست چند ساعتی بخوابم تا بلکه انرژی بگیرم
#Part504
#آدمای_شرطی
🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸
چیزهایی که لازم بود رو برای فروغ و یاسمن توضیح دادم و از جلو چشمای به غم نشستشون سوار آسانسور شدم ولی سام هم اومد، نه حوصله داشتم بگم کجا نه حالشو داشتم باهاش بحث کنم
مانتو و شلوارم رو جلو چشماش در آوردم
#آدمهای_شرطی
🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸
_ سامی همش تقصیر ماست! اگه مامان رو
انقدر اذیت نکرده بودیم اگه از همون اول به مامان میگفتم که تو زنده ای، اگه یه بار تلفنی میذاشتم صدات رو بشنوه من رو باور میکرد و انقدر بهش فشار وارد نمیشد، سامی ما باعث شدیم! من نتونستم از مامان مواظبت کنم، همش درگیر مشکلات خودمون بودیم
از دور پارمیس رو دیدم که وقتی من و شیرین رو تو اون حال دید یا قدم های بلند خودش رو رسوند به ما
اونم دست کمی از شیرین نداشت
پارمیس هم با ساده ترین حالتش از خونه زده بود بیرون
وقتی شیرین با هق هق حرفهای دکتر رو برای پارمیس بازگو کرد پارمیس هم چشماش نمناک شد ولی نه مثل شیرین
اونم مثل من سعی کرد شیرین رو آروم کنه
دکتر گذاشت هم من هم شیرین یه نیم ساعتی مامان رو ببینیم
مامان رو تو اتاق مراقبتهای ویژه بستری کرده بودند و قرار بود تا صبح تحت نظر باشه و بعد به بخش منتقل بشه و روند درمان بیماریش شروع بشه
مامان با شنیدن صدای من جوری ذوق کرده بود که همش دستاش رو تند تند تکون میداد تا بتونه لمسم کنه و مطمئن بشه منم
به خاطر لوله هایی که تو دماغش بود راحت نمیتونست حرف بزنه فقط از ذوق زیادتند تند نفس میکشید
شیرین بغل تخت مامان نشست و دستاش رو تو دستش گرفت#Part502
#آدمهای_شرطی
🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸
_ مامان ببین دروغ نگفتم، شما منو باور نکردی، ببین پسرت رو صحیح و سالم آوردم تا خیالت راحت باشه این یکی رو از دست ندادی
مامان با چشمای بسته اش گشت و دستاش رو آورد بالا و صورت ناز شیرین رو لمس کرد و به زور لب زد
_ از خدا میخوام هیچ وقت مرگ بچت رو پاره ی تنت رو بهت نشون نده!
شیرین دستای مامان رو بوسید
و منم پیشونی مامان رو بوسیدم مامان با دستش صورتم رو لمس کرد و وقتی از صدام و صورتم و بوی تنم مطمئن شد منم نفس راحتی کشید
بهش قول دادم که خیلی سریع از اینجا میاریمش بیرون
مجبور شدیم از اتاق بیایم بیرون
پارمیس رو دیدم که از این ور تا اةنور راهرو داشت میپیمود
همینکه ما رو دید اومد سمتمون
_ مامان مریم خوبه
شیرین_ بهتره، بهتر هم میشه!
یه لحظه حس کردم سر شیرین گیج رفت چون انگار که زلزله اومده باشه تکون تکون خورد
تا اومدم نگهش دارم دستش رو به دیوار گرفت
دستم رو روی کمرش گذاشتم
و خواستم بکشمش تو بغلم که سریع خودش رو کشید اونور
_ خوبم!
لحن سردش نشون میداد که برگشته به حالت اولش
البته حق هم داشت!
#Part503
#آدمای_شرطی
🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸
پارمیس_ بچه ها شما به اندازه ی کافی خسته هستید ، روز سختی رو پشت سر گذاشتیم، بیشتر از همه شیرین به استراحت نیاز داره! سام تو شیرین رو ببر خونه من تا فردا اینجا میمونم ، هر شب یکیمون پیش مامان میمونیم، میدونم نمیذارند کسی بره تو اتاق پیشش ولی همینکه تو راه رو هم بمونیم خودش یه دلگرمیِ!
"شیرین"
انقدر خسته بودم که توانایی مقابله کردن با حرف پارمیس رو نداشتم
باشه ی آرومی گفتم و دستم رو به سمت پارمیس گرفتم که سویچ رو بهم بده
همینکه پارمیس اومد سویچ رو بهم بده سام متوجه شد و بازم رو گرفت و کشید
_ من اینجا چیکارم پس؟ خودم میرسونمت
بازم مخالفت و بچه بازی نکردم
و باهاش همراه شدم ولی یک کلمه باهاش حرف نزدم
نمیخواستم مثلاً با سکوتم مجازاتش کنم!
ولی واقعاً رفتارهاش باعث شده بود که من رفتارم سرد بشه
تو ماشین هیچ حرفی نزدم
چند بار دستش منتظر دستم بود مثل قبلنا که دستش رو میگرفتم و تا خود مقصد ولش نمیکردم ولی الان...
بالاخره به خونه رسیدیم
فقط دلم میخواست چند ساعتی بخوابم تا بلکه انرژی بگیرم
#Part504
#آدمای_شرطی
🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸
چیزهایی که لازم بود رو برای فروغ و یاسمن توضیح دادم و از جلو چشمای به غم نشستشون سوار آسانسور شدم ولی سام هم اومد، نه حوصله داشتم بگم کجا نه حالشو داشتم باهاش بحث کنم
مانتو و شلوارم رو جلو چشماش در آوردم
۱۵.۷k
۲۲ فروردین ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.