Part471
#Part471
#آدمهای_شرطی
🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸
میخواستم بزنم تو گوشش ولی الان وقتش نبود خونسرد و بی تفاوت بهم زل زد و. دست تو جیبای شلوارش گذاشت و اومد سمتم
_ فکر کنم اون شوهر بی هرضت که خیلی ادعای عاشقیش میشد حتی یه حلقه هم نداد دستت چه برسه به اینکه لباس عروس و عروسی و اینجور چیزا... من الان دارم آرزوهای یک دختر جوون رو برآورد میکنم!
نفس های عمیقی با خرص میکشیدمانقدر از شدت حرص خوردن تنم داغ شده بود که مثل کوه آتشفشان هر لحظه میتونستم منفجر بشن
میخواستم دادبزنم و بگم اگه توی آشغال نبودی هم عروسی میگرفت هم...
با سرش اشاره زد به اون زنه که بهش میگفت سلطان...
هِه سلطان!
_ خانم نازم رو برام آماده کن سلطان ولی حق نداری اذیتش کنی ها!
سلطان با حرص سرش رو تکون داد و پشت چشمی هم برام نازک کرد و منتظر بود تا احسان از در بره بیرون
_ الان مثل بچه آدم پاشو برو حموم من مو به این چربی رو نمیتونم شینیون کنم
من عمراً به اینها اعتماد نداشتم
نمیخواستم تو حموم دوربین باشه و منو ببینن
پس با حرص رفتم تو حموم که با دستشویی یکی بود
از قفسه ی شامپوها یه شامپو برداشتم و آب گرم رو شویی رو باز کردم
#Part472
#آدمهای_شرطی
🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸
موهامو داخل رو شویی شستم
که بماند البته فوق العاده کار سختی بود اینهمه مو رو زیر روشویی شستن
البته شستن نه
رسماً فقط در حد گربه شور کردن بود
تند تند موهامو چنگ زدم و بالاخره ابکشیدم و با حوبه ی دست و صورت که اونجا بود پیچیدمش
تو آیینه به خودم نگاه کردم
لاغر شدم...
میترسم از آخر این بازی
از ته دل سام رو صدا میزنم
" کجایی عشق من! باشه اصلاً نیا نجاتم نده ولی بیا حداقل چند ثانیه ببینمت!"
بغض کردم و رو به آیینه اشکام اومد پایین
تو دلم سام رو فش دادم
" لعنتی چرا منو عاشق کردی؟ چرا منو درگیر اینهمه استرس کردی!؟ میترسم سامی، نستی میترسم!... میدونی از انتظار متنفرم، بیا دیگه همه کسم بیا"
فعلاً باید به این بازی ادامه بدم...
پس الان که یاد گرفتم مقاوم باشم باید مقاوم باشم
با دستم اشکهام رو پاک کردم و نفس عمیقی کشیدم تا بتونم خودم رو جمع و جور کنم...
با قدم های محکم از حموم اومدم بیرون
سلطان با اومدن من دست از کاری که میکرد کشید
وقتی دید فقط موهام رو شستم اول متعجب شد ولی بعد اخمهاش رو کشید تو هم
#Part473
#آدمهای_شرطی
🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸
_ دختره ی احمق! ما رو ایسگاه کردی ؟! گفتم حموم ، بذار شب احسان خواست بهت دست بزنه حالت تهوع نگیره
خیلی خونسرد نگاش کردم و بدون هیچ حرفی رفتم رو میز نشستم. تا کارش رو شروع کنه
انقدر غر زد که بالاخره لب باز کردم
_ یا کارت رو بکن یا میرم به احسان میگم گورت رو گم کنی انقدر هم زر نزن زیر گوشم
پوزخندی زد و از تو آیینه نگام کرد
_ خوبه پس زبون هم داری من فکر میردم لالی
حرفی نزد و چشمام رو بستم تا اونم خفه شه و کارش رو بکنه
موهام رو سشوار کشید
یاد لحظه هایی میوفتادم که سامی موهامو سشوار میزد
موهامو شونه کشید
یاد لحظه هایی افتادم که به زور شونه رو میدادم دستش تا موهامو شونه بزنه
دلم داشت میترکید
لبخند تلخی اومد رو لبم
چی شده بود که خاطرات بودنمون با هم از جلو چشمام رد میشد
از اولاش که سرتق بودم
از مانتو باز هایی که میپوشیدم
از رژ لب قرمزم
راستی چند وقت بود رژ لب قرمز نزده بودم؟
یادم نیست...
سامی می گفت رژ قرمزتو فقط برا خونه بزن، نمیخوام کسی با دیدن لبهات وسوسه بشه
چشمام رو بستم و فکر کردم
چجوری بود عاشقت شدم؟
من ازت که متنفر بودم#Part474
#آدمهای_شرطی
🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸
ولی الان دلم داره از جاش کنده میشه از شدت دلتنگی و استرس
بیا دارم میمیرم
چه نذر هایی که برای اومدنت پیش خدا نکردم
قول میدم این مشکلات تموم بشه میرم و دست بابام رو میبوسم تا حلالم منه
یه لحظه فکرم رفت سمت خونوادم
دلم براشون ت
#آدمهای_شرطی
🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸
میخواستم بزنم تو گوشش ولی الان وقتش نبود خونسرد و بی تفاوت بهم زل زد و. دست تو جیبای شلوارش گذاشت و اومد سمتم
_ فکر کنم اون شوهر بی هرضت که خیلی ادعای عاشقیش میشد حتی یه حلقه هم نداد دستت چه برسه به اینکه لباس عروس و عروسی و اینجور چیزا... من الان دارم آرزوهای یک دختر جوون رو برآورد میکنم!
نفس های عمیقی با خرص میکشیدمانقدر از شدت حرص خوردن تنم داغ شده بود که مثل کوه آتشفشان هر لحظه میتونستم منفجر بشن
میخواستم دادبزنم و بگم اگه توی آشغال نبودی هم عروسی میگرفت هم...
با سرش اشاره زد به اون زنه که بهش میگفت سلطان...
هِه سلطان!
_ خانم نازم رو برام آماده کن سلطان ولی حق نداری اذیتش کنی ها!
سلطان با حرص سرش رو تکون داد و پشت چشمی هم برام نازک کرد و منتظر بود تا احسان از در بره بیرون
_ الان مثل بچه آدم پاشو برو حموم من مو به این چربی رو نمیتونم شینیون کنم
من عمراً به اینها اعتماد نداشتم
نمیخواستم تو حموم دوربین باشه و منو ببینن
پس با حرص رفتم تو حموم که با دستشویی یکی بود
از قفسه ی شامپوها یه شامپو برداشتم و آب گرم رو شویی رو باز کردم
#Part472
#آدمهای_شرطی
🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸
موهامو داخل رو شویی شستم
که بماند البته فوق العاده کار سختی بود اینهمه مو رو زیر روشویی شستن
البته شستن نه
رسماً فقط در حد گربه شور کردن بود
تند تند موهامو چنگ زدم و بالاخره ابکشیدم و با حوبه ی دست و صورت که اونجا بود پیچیدمش
تو آیینه به خودم نگاه کردم
لاغر شدم...
میترسم از آخر این بازی
از ته دل سام رو صدا میزنم
" کجایی عشق من! باشه اصلاً نیا نجاتم نده ولی بیا حداقل چند ثانیه ببینمت!"
بغض کردم و رو به آیینه اشکام اومد پایین
تو دلم سام رو فش دادم
" لعنتی چرا منو عاشق کردی؟ چرا منو درگیر اینهمه استرس کردی!؟ میترسم سامی، نستی میترسم!... میدونی از انتظار متنفرم، بیا دیگه همه کسم بیا"
فعلاً باید به این بازی ادامه بدم...
پس الان که یاد گرفتم مقاوم باشم باید مقاوم باشم
با دستم اشکهام رو پاک کردم و نفس عمیقی کشیدم تا بتونم خودم رو جمع و جور کنم...
با قدم های محکم از حموم اومدم بیرون
سلطان با اومدن من دست از کاری که میکرد کشید
وقتی دید فقط موهام رو شستم اول متعجب شد ولی بعد اخمهاش رو کشید تو هم
#Part473
#آدمهای_شرطی
🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸
_ دختره ی احمق! ما رو ایسگاه کردی ؟! گفتم حموم ، بذار شب احسان خواست بهت دست بزنه حالت تهوع نگیره
خیلی خونسرد نگاش کردم و بدون هیچ حرفی رفتم رو میز نشستم. تا کارش رو شروع کنه
انقدر غر زد که بالاخره لب باز کردم
_ یا کارت رو بکن یا میرم به احسان میگم گورت رو گم کنی انقدر هم زر نزن زیر گوشم
پوزخندی زد و از تو آیینه نگام کرد
_ خوبه پس زبون هم داری من فکر میردم لالی
حرفی نزد و چشمام رو بستم تا اونم خفه شه و کارش رو بکنه
موهام رو سشوار کشید
یاد لحظه هایی میوفتادم که سامی موهامو سشوار میزد
موهامو شونه کشید
یاد لحظه هایی افتادم که به زور شونه رو میدادم دستش تا موهامو شونه بزنه
دلم داشت میترکید
لبخند تلخی اومد رو لبم
چی شده بود که خاطرات بودنمون با هم از جلو چشمام رد میشد
از اولاش که سرتق بودم
از مانتو باز هایی که میپوشیدم
از رژ لب قرمزم
راستی چند وقت بود رژ لب قرمز نزده بودم؟
یادم نیست...
سامی می گفت رژ قرمزتو فقط برا خونه بزن، نمیخوام کسی با دیدن لبهات وسوسه بشه
چشمام رو بستم و فکر کردم
چجوری بود عاشقت شدم؟
من ازت که متنفر بودم#Part474
#آدمهای_شرطی
🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸
ولی الان دلم داره از جاش کنده میشه از شدت دلتنگی و استرس
بیا دارم میمیرم
چه نذر هایی که برای اومدنت پیش خدا نکردم
قول میدم این مشکلات تموم بشه میرم و دست بابام رو میبوسم تا حلالم منه
یه لحظه فکرم رفت سمت خونوادم
دلم براشون ت
۱۷۲.۰k
۲۲ فروردین ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.