Part509
#Part509
#آدمای_شرطی
🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸
خونش رو تف کرد ولی مشخص بود از شدت درد داشت لباش میلرزید
با خند یکثیفی گفت
_ خودت این بازی رو شروع کردی، ما میخواستیم پولامون رو برداریم و بریم ولی تو و اون یاسر عوضی همه زحمات ما رو برباد فنا دادید... می دونی یکی از اونایی که بهش شلیک کرد من بودم
دندونهاش که خونی شده بود رو با خنده به نمایش گذاشت
بی تفاوت نگاش کردم
_ چی شد ؟ الان حاتماً پیش خودش فکرمیکنه چجوری پیدات کردیم
فرهمند صداش در اومد
_ ایلیا خفه شو...
با حرص برگشت سمت فرهمند
_ تو خفه شو... تو هیچ سگی نیستی بخوای به من دستور بدی، اینا باید متوجه هوش سرشار من بشن
از حرفش خندم گرفت... هوش سرشار!
میخواستم بهش بگم اگه تو هوشت سرشار بود که الان نا شما رو نگرفته بودیم... بدبخت اون اکیپی که هوش سرشارشون تو باشی
با خنده ادامه داد
_ میدونم حتی حدسش هم نمیتونی بزنی چطوری پیدات کردم
یا تمسخر گفتم
_ خوب حالا خودت رو نکش چطوری پیدام کردی؟
با افتخار زل زد به چشمام
_ میدونستم حدال برای برداشتن جسد یاسر برمیگردی، من اونجا چندین نفر رو مامور کرده بودم که اگه لازم شد به مدت ١٠٠ سال هم که شده اونجا رو بپان
#Part510
#آدمای_شرطی
🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸
دوباره خون داخل دهنش جمع شد و باز تف کرد بیرون
کل بالای پیراهنش خونی شده بود
با خنده گفت
_ حدسم درست بود و زیاد هم منو معطل نکردی... زود اومدی و زیاد منو منتظر نذاشتی، و بعد از اون کار ما شروع شد و یواش یواش بهت نزدیک شدیم، از طریق فرهند، یه جوری بود اون کمکت کرد که بلند شی بعد هم دیگه بقیشو خودت میدونی
با تمسخر رفتم جلو و بهش زل زدم
_ میدونی چرا الان جاهامون عوض شد، و شما بازنده شدید؟
با صدای بلند خندید
_ ما بازنده نشدیم به زودی بازنده ی اصلی رو میبینیم
با صدای بلند خندیدم
_ تو منو چی فرض کردی آقای خوش سرشار! هوم؟! نکنه دلت رو به اون دختره ی لاشی خوش کردی؟ که بره به دختر احسان بگه که تو چه شرایطی هستید و سریع خودش رو برسونه نه؟! ... آخی طفلی یارا بدجور از بچه های ما کتک خورد و آخرش هم اعتراف کرد... اونم مصل تو دهنش پر خون شده بود... فقط من متوجه نشدم تو واقعاً عاشقش شدی یا شوخی میکنی؟... اخه اون خیلی سعی داشت خودشو به میلاد بچسبونه... فکر کردم تو خبر نداری...
دیگه خبری از اون لبخند چندشش نبود و با بهت به من خیره شده بود
داد زد
_میکشمت عوضی....
خنده ی آرومی کردم
_ هیچ غلطی نمیتونی بکنی، آها راستی دختر احسان هم باید بگم که تصادف کرده و در حال حاظر بیمارستانه، ولی حاظرم قسم بخورم کار من نیست! دست سرنوشته
#Part511
#آدمای_شرطی
🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸
ایلیا فریادی زد ولی برام مهم نبود
به سختی احسان رو به هوش آوردند
میلاد داشت به لذت به این صحنه ها نگاه میکرد
هنوز وقتش نرسیده بود اون خودشو بندازه وسط
بچه ها یه صندلی دیگه برای احسان آوردند
و دوباره بستنش
نگاهی به ساسان انداختم
_ اون دختره ی عوضی رو هم بیارید تا مطمئن بشند که هیچ غلطی نمیتونند بکنند... چون میدونستند راه چاره ای دارند ولی متاسفم هیچ راهی ندارید... در ضمن جناب احسان خان فکر نکن از ترکیه هم برات دعوت نامه فرستادند تا برگردی اونجا، اونجا هم در به در دنبالتون هستند آخه فکر کنم بدجور مشکل مالیاتی داشتی
همون لحظه که این حرفها رو میزدم
ساسان یارا رو کت بسته آورد جلوی ما
رفتم جلو یارا و به چشمای وحشیش نگاه کردم
_ یه زمانی تنها کسی بودی که مشکلی نداشتم شیرین باهاش این ور و اونور بره، تنها دختری بودی که به خاطر خانمی و نحابتت حاظر بودم روت قسم بخورم، ولی تو بهم فهموندی که ظاهر و باطن میتونه زمین تا آسمون فرق داشته باشه... اون زنی که بزرگت کرده و اون مردی که صادقانه برات پدری کرده حقشون نبود اینجوری بپیچونیشون
یارا با بهت نگام کرد
لبخند غمگینی زدم#Part511
#آدمای_شرطی
🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 :leaf_fluttering
#آدمای_شرطی
🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸
خونش رو تف کرد ولی مشخص بود از شدت درد داشت لباش میلرزید
با خند یکثیفی گفت
_ خودت این بازی رو شروع کردی، ما میخواستیم پولامون رو برداریم و بریم ولی تو و اون یاسر عوضی همه زحمات ما رو برباد فنا دادید... می دونی یکی از اونایی که بهش شلیک کرد من بودم
دندونهاش که خونی شده بود رو با خنده به نمایش گذاشت
بی تفاوت نگاش کردم
_ چی شد ؟ الان حاتماً پیش خودش فکرمیکنه چجوری پیدات کردیم
فرهمند صداش در اومد
_ ایلیا خفه شو...
با حرص برگشت سمت فرهمند
_ تو خفه شو... تو هیچ سگی نیستی بخوای به من دستور بدی، اینا باید متوجه هوش سرشار من بشن
از حرفش خندم گرفت... هوش سرشار!
میخواستم بهش بگم اگه تو هوشت سرشار بود که الان نا شما رو نگرفته بودیم... بدبخت اون اکیپی که هوش سرشارشون تو باشی
با خنده ادامه داد
_ میدونم حتی حدسش هم نمیتونی بزنی چطوری پیدات کردم
یا تمسخر گفتم
_ خوب حالا خودت رو نکش چطوری پیدام کردی؟
با افتخار زل زد به چشمام
_ میدونستم حدال برای برداشتن جسد یاسر برمیگردی، من اونجا چندین نفر رو مامور کرده بودم که اگه لازم شد به مدت ١٠٠ سال هم که شده اونجا رو بپان
#Part510
#آدمای_شرطی
🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸
دوباره خون داخل دهنش جمع شد و باز تف کرد بیرون
کل بالای پیراهنش خونی شده بود
با خنده گفت
_ حدسم درست بود و زیاد هم منو معطل نکردی... زود اومدی و زیاد منو منتظر نذاشتی، و بعد از اون کار ما شروع شد و یواش یواش بهت نزدیک شدیم، از طریق فرهند، یه جوری بود اون کمکت کرد که بلند شی بعد هم دیگه بقیشو خودت میدونی
با تمسخر رفتم جلو و بهش زل زدم
_ میدونی چرا الان جاهامون عوض شد، و شما بازنده شدید؟
با صدای بلند خندید
_ ما بازنده نشدیم به زودی بازنده ی اصلی رو میبینیم
با صدای بلند خندیدم
_ تو منو چی فرض کردی آقای خوش سرشار! هوم؟! نکنه دلت رو به اون دختره ی لاشی خوش کردی؟ که بره به دختر احسان بگه که تو چه شرایطی هستید و سریع خودش رو برسونه نه؟! ... آخی طفلی یارا بدجور از بچه های ما کتک خورد و آخرش هم اعتراف کرد... اونم مصل تو دهنش پر خون شده بود... فقط من متوجه نشدم تو واقعاً عاشقش شدی یا شوخی میکنی؟... اخه اون خیلی سعی داشت خودشو به میلاد بچسبونه... فکر کردم تو خبر نداری...
دیگه خبری از اون لبخند چندشش نبود و با بهت به من خیره شده بود
داد زد
_میکشمت عوضی....
خنده ی آرومی کردم
_ هیچ غلطی نمیتونی بکنی، آها راستی دختر احسان هم باید بگم که تصادف کرده و در حال حاظر بیمارستانه، ولی حاظرم قسم بخورم کار من نیست! دست سرنوشته
#Part511
#آدمای_شرطی
🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸
ایلیا فریادی زد ولی برام مهم نبود
به سختی احسان رو به هوش آوردند
میلاد داشت به لذت به این صحنه ها نگاه میکرد
هنوز وقتش نرسیده بود اون خودشو بندازه وسط
بچه ها یه صندلی دیگه برای احسان آوردند
و دوباره بستنش
نگاهی به ساسان انداختم
_ اون دختره ی عوضی رو هم بیارید تا مطمئن بشند که هیچ غلطی نمیتونند بکنند... چون میدونستند راه چاره ای دارند ولی متاسفم هیچ راهی ندارید... در ضمن جناب احسان خان فکر نکن از ترکیه هم برات دعوت نامه فرستادند تا برگردی اونجا، اونجا هم در به در دنبالتون هستند آخه فکر کنم بدجور مشکل مالیاتی داشتی
همون لحظه که این حرفها رو میزدم
ساسان یارا رو کت بسته آورد جلوی ما
رفتم جلو یارا و به چشمای وحشیش نگاه کردم
_ یه زمانی تنها کسی بودی که مشکلی نداشتم شیرین باهاش این ور و اونور بره، تنها دختری بودی که به خاطر خانمی و نحابتت حاظر بودم روت قسم بخورم، ولی تو بهم فهموندی که ظاهر و باطن میتونه زمین تا آسمون فرق داشته باشه... اون زنی که بزرگت کرده و اون مردی که صادقانه برات پدری کرده حقشون نبود اینجوری بپیچونیشون
یارا با بهت نگام کرد
لبخند غمگینی زدم#Part511
#آدمای_شرطی
🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 :leaf_fluttering
۵۰.۳k
۲۲ فروردین ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.