هوس خان👑
#هوس_خان👑
#پارت117
به زور و زحمت من از روی زمین بلند کرد و کمکم کرد وارد خونش بشم
یه خونه کوچیک که هیچ امکاناتی نداشت یه فرش کهنه یه کمد کهنه یه صندوقچه بزرگ کنار دیوار
هر چیزی که اینجا بود از نظر خانواده من به درد نخور آشغال بود
اما من ...
منه خانزاده منی که توی ناز و نعمت بزرگ شده بودم منی که فرنگ رفته بودم منی که یه زندگی پر شوری تجربه کرده بودم دلم میخواست مثل علیرضا توی همچین خانوادهای توی همچین خونه ای زندگی می کردم
جایی که به کاری مجبور نباشم جایی که کلمه خانزاده بودن پسوند اسم من نباشه
جایی که بتونم با دلم پیش برم زندگی کنم...
وسط اون اتاق کوچیک خشکم زده بود نمیدونستم باید چیکار کنم
حالم به حدی خراب بود که علیرضا نگرانم بشه و بازومو بگیره
با کمک اون کنار دیوار بشینم
مثل بچه ها زانوهامو بغل کردم و به در و دیوار زل زدم
روبروم نشست و گفت
_ تا به حال اینجوری ندیده بودمت نمی خوای بگی چی شده؟
نمی خوای بگی چی شده که به این روز افتادی؟
که تو فکر نمی کنی به خاطر بحثی که اون روز با هم داشتیم من رفاقتم با تو تموم شده؟
اگه حتی جون منو بگیری من راضی ام چون هیچ وقت کسی مثل تو توی زندگیم نداشتم دوست و رفیق مثل تو نداشتم
تو برام با همه فرق می کنی تو که خوب میدونی که میتونی به من اعتماد کنی؟
من هیچ وقت از اعتمادی که به من کردی پشیمونت نمی کنم
خوب میشناختمش این آدم برای من قابل اعتماد بود به صورتش به چشماش خیره شدم و گفتم
میدونی که عاشق بودم ؟
عاشق هستم ...
وقتی رسیدم ایران وقتی به خاطر اصرار خانوادم برگشتم وقتی خودمو میون خیل بزرگی از آدما دیدم بهم گفتن عروسیته
وقتی از بین آدما گذشتم نگاهم روی دختر بچه ای مات موند....
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
#پارت117
به زور و زحمت من از روی زمین بلند کرد و کمکم کرد وارد خونش بشم
یه خونه کوچیک که هیچ امکاناتی نداشت یه فرش کهنه یه کمد کهنه یه صندوقچه بزرگ کنار دیوار
هر چیزی که اینجا بود از نظر خانواده من به درد نخور آشغال بود
اما من ...
منه خانزاده منی که توی ناز و نعمت بزرگ شده بودم منی که فرنگ رفته بودم منی که یه زندگی پر شوری تجربه کرده بودم دلم میخواست مثل علیرضا توی همچین خانوادهای توی همچین خونه ای زندگی می کردم
جایی که به کاری مجبور نباشم جایی که کلمه خانزاده بودن پسوند اسم من نباشه
جایی که بتونم با دلم پیش برم زندگی کنم...
وسط اون اتاق کوچیک خشکم زده بود نمیدونستم باید چیکار کنم
حالم به حدی خراب بود که علیرضا نگرانم بشه و بازومو بگیره
با کمک اون کنار دیوار بشینم
مثل بچه ها زانوهامو بغل کردم و به در و دیوار زل زدم
روبروم نشست و گفت
_ تا به حال اینجوری ندیده بودمت نمی خوای بگی چی شده؟
نمی خوای بگی چی شده که به این روز افتادی؟
که تو فکر نمی کنی به خاطر بحثی که اون روز با هم داشتیم من رفاقتم با تو تموم شده؟
اگه حتی جون منو بگیری من راضی ام چون هیچ وقت کسی مثل تو توی زندگیم نداشتم دوست و رفیق مثل تو نداشتم
تو برام با همه فرق می کنی تو که خوب میدونی که میتونی به من اعتماد کنی؟
من هیچ وقت از اعتمادی که به من کردی پشیمونت نمی کنم
خوب میشناختمش این آدم برای من قابل اعتماد بود به صورتش به چشماش خیره شدم و گفتم
میدونی که عاشق بودم ؟
عاشق هستم ...
وقتی رسیدم ایران وقتی به خاطر اصرار خانوادم برگشتم وقتی خودمو میون خیل بزرگی از آدما دیدم بهم گفتن عروسیته
وقتی از بین آدما گذشتم نگاهم روی دختر بچه ای مات موند....
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
۹.۳k
۲۷ آذر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.