پارت ۸۸ آخرین تکه قلبم
#پارت_۸۸ #آخرین_تکه_قلبم
عرفان:
یک دو سه حالا..
آروم پریدم..
لحظه ای که پریدم صدای آدمی که یه عمر با لحنش عاشقی کرده بودم به گوشم خورد. اما تا خواستم برگردم دیگه دیر شده بود و بین زمین و آسمون بودم.
_تجاتم بده...
چشمامو بستم تا همه چیز رو راحت تحمل کنم.
لحظه ای که میمیرم ۷دیقه کل زندگیمو می بینم.
کل روزایی که عاشقت بودم.
اون روزی که به زور بوست کردم تا اولین بوسه ات با من باشه.. مبدا کسی غیر من اولیناتو بسازه..
بهترین آن شرلی دنیا بودی واسه ی گیلبرت قصه !
اما حیف دیگه دیره .
با برخورد بدنم به زمین داغی زیادی تموم وجودمو گرفت.
چم بود؟
بی اختیار چشمام بسته شد.. خواستم اشهدمو بخونم اگه جونی برام نمونده بود.
تنها کاری که کردمآخرین پوزخندم بود که به لبم نشست..
حرومت باد نیما...!حرومت!!!
****
سحر:
چشمامو باز کردم آدمای زیادی دورم با لبخند بهم خبره شدن بودن.
اما من بدون ابنکه بشناسمشون فقط اخم کردم.
لعنتی های زامبی انگار آدم ندیدن.
هنون زنه اومد نزدبکم و گفت:
_مامان جان چی میخوری؟گشنه ات نیست؟
مامان جا؟؟؟من که چیزی یادم نیس!
کم کم اومدم پایین از تخت .
رفتم سمت پنجره و با دیدن اینکه شهر پر از آدمه و من هیچ کدومشونو نمی شناختم !
حس بچه ایو دارم که همه کسش ولس کردن..
سعی کردم بخوابم .. . کم کم چشمام بسته شد .
پایید خوشگلی رو به روم بود .
زیباو بی نهایت دوس داستنی!
ولی هیچی برام زیبا بنظر نمیرسید!
خواستم برم که یه خرس دنبالم دیویید منم بی اختیار دوییدم سمت جاده.
یهو یه ماشین پبچید سمت من ..تا خواستم یرم اون طرف از خواب پریدم.
نفس عمیقی کشیدم.
باورم نمیشد خواب بوده باشه. . انگار زیادی واقعی بود برام!
عرفان:
یک دو سه حالا..
آروم پریدم..
لحظه ای که پریدم صدای آدمی که یه عمر با لحنش عاشقی کرده بودم به گوشم خورد. اما تا خواستم برگردم دیگه دیر شده بود و بین زمین و آسمون بودم.
_تجاتم بده...
چشمامو بستم تا همه چیز رو راحت تحمل کنم.
لحظه ای که میمیرم ۷دیقه کل زندگیمو می بینم.
کل روزایی که عاشقت بودم.
اون روزی که به زور بوست کردم تا اولین بوسه ات با من باشه.. مبدا کسی غیر من اولیناتو بسازه..
بهترین آن شرلی دنیا بودی واسه ی گیلبرت قصه !
اما حیف دیگه دیره .
با برخورد بدنم به زمین داغی زیادی تموم وجودمو گرفت.
چم بود؟
بی اختیار چشمام بسته شد.. خواستم اشهدمو بخونم اگه جونی برام نمونده بود.
تنها کاری که کردمآخرین پوزخندم بود که به لبم نشست..
حرومت باد نیما...!حرومت!!!
****
سحر:
چشمامو باز کردم آدمای زیادی دورم با لبخند بهم خبره شدن بودن.
اما من بدون ابنکه بشناسمشون فقط اخم کردم.
لعنتی های زامبی انگار آدم ندیدن.
هنون زنه اومد نزدبکم و گفت:
_مامان جان چی میخوری؟گشنه ات نیست؟
مامان جا؟؟؟من که چیزی یادم نیس!
کم کم اومدم پایین از تخت .
رفتم سمت پنجره و با دیدن اینکه شهر پر از آدمه و من هیچ کدومشونو نمی شناختم !
حس بچه ایو دارم که همه کسش ولس کردن..
سعی کردم بخوابم .. . کم کم چشمام بسته شد .
پایید خوشگلی رو به روم بود .
زیباو بی نهایت دوس داستنی!
ولی هیچی برام زیبا بنظر نمیرسید!
خواستم برم که یه خرس دنبالم دیویید منم بی اختیار دوییدم سمت جاده.
یهو یه ماشین پبچید سمت من ..تا خواستم یرم اون طرف از خواب پریدم.
نفس عمیقی کشیدم.
باورم نمیشد خواب بوده باشه. . انگار زیادی واقعی بود برام!
۶۲.۸k
۰۹ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.