پارت ۹۰ آخرین تکه قلبم
#پارت_۹۰ #آخرین_تکه_قلبم
نیما:
چشمامو باز کردم،سرم به شدت درد گرفت،حتی پلکم که میزدم تیر میکشید.
خواستم از جام بلند شم که حس کردم بدنم کاملا بی حس.
به اطرفم نگاه کردم یه اتاق سفید و تخت سفید و لباسای عجیبی که تنم بود!
به همه جا نگاه کردم ویندوزم که اومد بالا متوجه شدم داخل بیمارستانم کم کم سعی کردم بدنم رو تکون بدم.
یه حالت خواب رفتگی بود.
مرد سفید پوشی که حدودا ۴۵ بهش میخورد با لبخند اومد سمتم و گفت:
_به به بالاخره چشماتو باز کردی نیمایوشیج قصه!
لبخندی زدم و گفتم:
_میشه برام توضیح بدید چخبره؟چرا اینجام؟
_دچار یه حادثه شدی وآوردنت اینجایکم ترسوندی خانواده و یه دختر خانوم که هرروز یواشکی میومد بهت سر میزد،یه روز رزآبی میاورد یه روز رزسرخ،خلاصه که اینجا شده بودعین گل فروشی!
خوب شدچشماتوواکردی وگرنه اون بیچاره جیبش خالی میشد البته بعید میدونم تاالان خالی نشده باشه!
حرفای دکتر انقدربامزه بود که به دلم نشست و خندیدم.
پس توی این مدتی که من فکرکردم خوابم نیاز خانوم حسابی نگران شده!نگرانی خیلی خوبه اونم واسه رابطه ای که درحال مرگ بود.
دکتر معاینه ام کردوگفت :
_اون دختره رو بگم بیاد تو یا میخوای سر و وضعت جنتلمنی باشه؟!
_بزارید صورتمو بشورم و یه شونه ای به موهام بکشم!
_ که پرستیژت بهم نخوره!
دکتر که مهربونی و شوخ بودن ازش میبارید چشمکی زد و خارج شد.
به تیپ و قیافم نگاه کردم،ریشام حسابی بلند شده بودولی زیادم بد نشده بودم.
یه چیزی تو مایه های علی زند وکیلی!
رفتم روی تخت و خودمو زدم به مریضی بیش از حد!
در حالی که حالم خیلی بد نبود فقط سرم درد میکرد.
چشمامو روی هم گذاشتم و ساعدمو روی پیشونیم گذاشتم و چینی بین ابروهام انداختم.
صدای کفشاش برام آشنا بود.
مدل راه رفتنش و اندازه ی قدم هاش و فاصله ی بین هر قدمش رو حفظ بودم.
نزدیکم حسش کردم،دستای گرمش روی دستم نشست.
حلقه مون توی دستش بود،یه قطره افتاد روی دستم
کمی چشمامو باز کردم تا ببینمش،داشت گریه میکرد..
ای عروسک من!
خم شد و گونه امو بوسید،تنم از این همه نزدیکی و بی تفاوت نشون داد به لرزه افتاد.
دهن باز کردم و گفتم:
_عشق من گریه به چشمات نمیاد!
یهو ترسید و جیغ خفه ای کشید:
_نیما
چشممو باز کردم و ساعدمو از روی پیشونی برداشتم.
لاغر تر شده بود،بمیرم الهی!
_خیلی ترسوندیم
_چیزی نشده که
یهو بغض ترکید و با هق هق گفت:
_چیزی نشده؟حتما باید یه چیزی میشد؟
با یه حرکت کشوندمش تو آغوشم،بعد از یه دقیقه گریه اش بند اومد و آروم گرفت.
آروم در گوشش زمزمه کردم:
_من که ملکه امو تنها نمیزارم!
خودشو مظلوم کردو گفت:
_یه چیزی برات گرفتم که وقتی دیدمش یادخودت افتادم.
_چی؟
عروسکی رو ازجا کادویی درآورد
بادیدنش کپ کردم!باعصبانبت گفتم:
_میمون؟آره؟حالیت میکنم!
نیما:
چشمامو باز کردم،سرم به شدت درد گرفت،حتی پلکم که میزدم تیر میکشید.
خواستم از جام بلند شم که حس کردم بدنم کاملا بی حس.
به اطرفم نگاه کردم یه اتاق سفید و تخت سفید و لباسای عجیبی که تنم بود!
به همه جا نگاه کردم ویندوزم که اومد بالا متوجه شدم داخل بیمارستانم کم کم سعی کردم بدنم رو تکون بدم.
یه حالت خواب رفتگی بود.
مرد سفید پوشی که حدودا ۴۵ بهش میخورد با لبخند اومد سمتم و گفت:
_به به بالاخره چشماتو باز کردی نیمایوشیج قصه!
لبخندی زدم و گفتم:
_میشه برام توضیح بدید چخبره؟چرا اینجام؟
_دچار یه حادثه شدی وآوردنت اینجایکم ترسوندی خانواده و یه دختر خانوم که هرروز یواشکی میومد بهت سر میزد،یه روز رزآبی میاورد یه روز رزسرخ،خلاصه که اینجا شده بودعین گل فروشی!
خوب شدچشماتوواکردی وگرنه اون بیچاره جیبش خالی میشد البته بعید میدونم تاالان خالی نشده باشه!
حرفای دکتر انقدربامزه بود که به دلم نشست و خندیدم.
پس توی این مدتی که من فکرکردم خوابم نیاز خانوم حسابی نگران شده!نگرانی خیلی خوبه اونم واسه رابطه ای که درحال مرگ بود.
دکتر معاینه ام کردوگفت :
_اون دختره رو بگم بیاد تو یا میخوای سر و وضعت جنتلمنی باشه؟!
_بزارید صورتمو بشورم و یه شونه ای به موهام بکشم!
_ که پرستیژت بهم نخوره!
دکتر که مهربونی و شوخ بودن ازش میبارید چشمکی زد و خارج شد.
به تیپ و قیافم نگاه کردم،ریشام حسابی بلند شده بودولی زیادم بد نشده بودم.
یه چیزی تو مایه های علی زند وکیلی!
رفتم روی تخت و خودمو زدم به مریضی بیش از حد!
در حالی که حالم خیلی بد نبود فقط سرم درد میکرد.
چشمامو روی هم گذاشتم و ساعدمو روی پیشونیم گذاشتم و چینی بین ابروهام انداختم.
صدای کفشاش برام آشنا بود.
مدل راه رفتنش و اندازه ی قدم هاش و فاصله ی بین هر قدمش رو حفظ بودم.
نزدیکم حسش کردم،دستای گرمش روی دستم نشست.
حلقه مون توی دستش بود،یه قطره افتاد روی دستم
کمی چشمامو باز کردم تا ببینمش،داشت گریه میکرد..
ای عروسک من!
خم شد و گونه امو بوسید،تنم از این همه نزدیکی و بی تفاوت نشون داد به لرزه افتاد.
دهن باز کردم و گفتم:
_عشق من گریه به چشمات نمیاد!
یهو ترسید و جیغ خفه ای کشید:
_نیما
چشممو باز کردم و ساعدمو از روی پیشونی برداشتم.
لاغر تر شده بود،بمیرم الهی!
_خیلی ترسوندیم
_چیزی نشده که
یهو بغض ترکید و با هق هق گفت:
_چیزی نشده؟حتما باید یه چیزی میشد؟
با یه حرکت کشوندمش تو آغوشم،بعد از یه دقیقه گریه اش بند اومد و آروم گرفت.
آروم در گوشش زمزمه کردم:
_من که ملکه امو تنها نمیزارم!
خودشو مظلوم کردو گفت:
_یه چیزی برات گرفتم که وقتی دیدمش یادخودت افتادم.
_چی؟
عروسکی رو ازجا کادویی درآورد
بادیدنش کپ کردم!باعصبانبت گفتم:
_میمون؟آره؟حالیت میکنم!
۴۹.۰k
۱۱ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.