--- خلاصه سریال ملکه شب قسمت هشتم ---
--- خلاصه سریال ملکه شب قسمت هشتم ---
کارتال بعد از صحبتهایی که شنیده بود خیلی تو فکر بود و عزیز هم به سلین که رو تخت خوابیده بود نگاه میکرد و فکر میکرد که چه فکر دروغی بود که ملکه زندگیم رو پیدا کردم .کارتال خیلی بیقرار بود و فکر میکرد که هیچی بر وفق مرادش نبوده ازدواجش.زندگیش و همش گذشته پر حسرتی رو داشته. کارتال میره پیش عزیز و میگه کارم داشتی؟عزیز میگه چه خبر؟خوشحالی؟منکه خیلی خوشحالم کارتال:به مسخره میگه خیلی ..عزیز:من میدونی چرا خوشحالم چون سلین رو دوست داشتم و الان با هاش خوشحالم . تو چیکار میکنی؟ دیشب نیومدی شرکت بودی؟ کارتال:خیلی کار میکنم و اسناد قدیمی رو مرور میکنم .عزیز:اره خیلی مواظب باش دوست هست دشمن هست کارتال میگه نگران من نباش ..عزیز: نگرانم من پدرتم ..کارتال میگه بابای من مرده تو جای دیگه داری خیلی صحبتها هست اما با اجازه و میره ...سر میز صبحانه اسرا یاده حرفای عثمان پسره سلین میوفته و از سلین میپرسه خوبی اونم میگه خوبم .کارتال هم میاد اسرا میپرسه صبحانه نمیخوری؟ کارتال میگه نه میرم شرکت میخورم ..
عثمان پدره سلین با اوکتای صبحانه میخورده و میگه کارتال افتاده دنبال حقیقت مرگه پدرش و حواسش هم به ماست باید خیلی دقت بکنیم و اگه بفهمه حقیقتو خوب میشه و ما کمکش میکنیم حقیقت رو بفهمه که اونم بشه بلای جونه عزیز ...کارتال از گاو صندوق عزیز از مدارکی در مورده عثمان هست عکس میندازه و یه عکس از پدرش پیدا میکنه و برمیداره ..ماشین عثمان پسرش خراب میشه و میاره میده کارتال درست کنه و سلین میاد اونجا دنبال عثمان و اسرا هم میاد میگه من باید یه چیزی بپرسم عثمان در مورده یه خونه صحبت میکرد اون چی بوده ؟سلین میگه اونوتو ذهنش ساخته و سلین میره پیش عزیز و عزیز میگه من میرم شرکت تو کی میای سلین هم میگه منم کارامو بکنم میام .
عثمان به عزیز زنگ میزنه و میگه باید صحبت کنیم عزیز:صحبت نداریم کار دارم و دارم میرم شرکت ..عثمان: در مورده کارتاله .... اسرا به سلین میگه عثمان رو امروز پیش من بذار رو برو به کارت برس و میبرتش گردش و ازش باز سوال میکنه که گردشی که رفته بودین کی رفته بودین؟ اما جواب نمیده...هما میخواد با هاکان صحبت کنه اما هاکان میره و وقتی بهش زنگ میزنه جواب تلفنشم نمیده ...الیف دحتر فاطمه خانم خومتکار خونه به مرت سلام نمیده اونم میگه سلام نمیدی ؟قهر کردی؟الیف :نه برای چی ؟مرت در مورده پسری که با الیف قرار میذاره میگه بخاطره اونه اما الیف میگه من به دوستای شما کار ندارم منم ناراحت میشم اما چون اینجا کار میکنم حرفی نمیزنم شما هم کاری نداشته باش ببخشید آقای مرت .... سلین به مادرش زنگ میزنه و چون گریه میکرده مادرش نگران میشه اونم میگه دلم برات تنگ شده و بهانه میکنه که عثمان کارم داده دوباره زنگ میرنم و کلی گریه میکنه .... عزیز میاد پیش عثمان و عثمان میگه غربت خیلی بد بود بشین دو تا دوست قدیمی صحبت کنیم .و میگه گذشته ادمو ول نمی کنه و خاک آدمو بر میگردونه خیلی سختی کشیدم خواستم همه چی رو فراموش کنم .
اما نتونستم عزیز میگه اگه من تو رو میشناسم میگم داری شعار میدی ..عثمان:منو نمیشناسی گذشته آدمو ول نمیکنه ...دیشب با کارتال شام خوردم مثل باباشه ..عزیز:بابای کارتال منم ...عثمان :اون در مورده باباش سوال میکرد عزیز:تو چی گفتی؟عثمان میگه گفتم عزیز باباشو کشته و بر میگرده فیلم به گذشته که عثمان و عزیز میرن سراغه مصطفی پدره کارتال ..... عزیز میگه عثمان درست حرف بزن به کارتال چی گفتی،عثمان:ترسیدی؟هیچی نگفتم ..عزیز:به کارتال هیچی نمیگی عثمان: چرا نگم .... من به کارتال چیزی نمی گم تو هم منو شریک میکنی تو شرکت .
صادق میاد دیدنه سلین و میگه گریه کردی؟سلین:با مادرم صحبت کردم و دلتنگش شدم ... صادق:عزیی و بابا رو ولشون کن نترس من اینجام برو دنبال چیزی که قلبت میگه من جونمم میدم ...سلین:ممنون اما نمیتونم کارتال آسیب میبینه ..صادق:تو برو و من هر کاری بتونم میکنم ...اسرا باز از عثمان میپرسه م اونجایی که رفتین رو به من نشون میدی .... امره و کارتال میرن برای دیدن یه قاضی و
ازش میخوان یه سری مدارک در مورده گذشته عثمان بهشون نشون بده و کارتال یاده گذشته میوفته که مادرش بیمارستان بوده و کارتال برای دیدنش رفته بوده و باباش هم اونجا بوده و مادرش حالش بد بوده و عثمان و عزیز اومده بودن بیمارستان و پدرش رو میبرن باهاش صحبت کنن و مصطفی پیشنهاده اونا رو قبول میکنه و میگه برای زنم پول لازم دارم عزیز پیشنهاده عثمان رو قبول میکنه عثمان میگه سره من کلاه نذاری من تو قلبم کسیو ندارم اما تو داری سلین .اسرا بفهمه پدرش قاتله ؟ .. عزیز میگه من شرکتو نمیدم اما خیلی بهت پول میدم اونقدری که فکرشم نکنی و عثمان قبول میکنه .... کارتال مدارک رو بررسی میکنه و پروندا
کارتال بعد از صحبتهایی که شنیده بود خیلی تو فکر بود و عزیز هم به سلین که رو تخت خوابیده بود نگاه میکرد و فکر میکرد که چه فکر دروغی بود که ملکه زندگیم رو پیدا کردم .کارتال خیلی بیقرار بود و فکر میکرد که هیچی بر وفق مرادش نبوده ازدواجش.زندگیش و همش گذشته پر حسرتی رو داشته. کارتال میره پیش عزیز و میگه کارم داشتی؟عزیز میگه چه خبر؟خوشحالی؟منکه خیلی خوشحالم کارتال:به مسخره میگه خیلی ..عزیز:من میدونی چرا خوشحالم چون سلین رو دوست داشتم و الان با هاش خوشحالم . تو چیکار میکنی؟ دیشب نیومدی شرکت بودی؟ کارتال:خیلی کار میکنم و اسناد قدیمی رو مرور میکنم .عزیز:اره خیلی مواظب باش دوست هست دشمن هست کارتال میگه نگران من نباش ..عزیز: نگرانم من پدرتم ..کارتال میگه بابای من مرده تو جای دیگه داری خیلی صحبتها هست اما با اجازه و میره ...سر میز صبحانه اسرا یاده حرفای عثمان پسره سلین میوفته و از سلین میپرسه خوبی اونم میگه خوبم .کارتال هم میاد اسرا میپرسه صبحانه نمیخوری؟ کارتال میگه نه میرم شرکت میخورم ..
عثمان پدره سلین با اوکتای صبحانه میخورده و میگه کارتال افتاده دنبال حقیقت مرگه پدرش و حواسش هم به ماست باید خیلی دقت بکنیم و اگه بفهمه حقیقتو خوب میشه و ما کمکش میکنیم حقیقت رو بفهمه که اونم بشه بلای جونه عزیز ...کارتال از گاو صندوق عزیز از مدارکی در مورده عثمان هست عکس میندازه و یه عکس از پدرش پیدا میکنه و برمیداره ..ماشین عثمان پسرش خراب میشه و میاره میده کارتال درست کنه و سلین میاد اونجا دنبال عثمان و اسرا هم میاد میگه من باید یه چیزی بپرسم عثمان در مورده یه خونه صحبت میکرد اون چی بوده ؟سلین میگه اونوتو ذهنش ساخته و سلین میره پیش عزیز و عزیز میگه من میرم شرکت تو کی میای سلین هم میگه منم کارامو بکنم میام .
عثمان به عزیز زنگ میزنه و میگه باید صحبت کنیم عزیز:صحبت نداریم کار دارم و دارم میرم شرکت ..عثمان: در مورده کارتاله .... اسرا به سلین میگه عثمان رو امروز پیش من بذار رو برو به کارت برس و میبرتش گردش و ازش باز سوال میکنه که گردشی که رفته بودین کی رفته بودین؟ اما جواب نمیده...هما میخواد با هاکان صحبت کنه اما هاکان میره و وقتی بهش زنگ میزنه جواب تلفنشم نمیده ...الیف دحتر فاطمه خانم خومتکار خونه به مرت سلام نمیده اونم میگه سلام نمیدی ؟قهر کردی؟الیف :نه برای چی ؟مرت در مورده پسری که با الیف قرار میذاره میگه بخاطره اونه اما الیف میگه من به دوستای شما کار ندارم منم ناراحت میشم اما چون اینجا کار میکنم حرفی نمیزنم شما هم کاری نداشته باش ببخشید آقای مرت .... سلین به مادرش زنگ میزنه و چون گریه میکرده مادرش نگران میشه اونم میگه دلم برات تنگ شده و بهانه میکنه که عثمان کارم داده دوباره زنگ میرنم و کلی گریه میکنه .... عزیز میاد پیش عثمان و عثمان میگه غربت خیلی بد بود بشین دو تا دوست قدیمی صحبت کنیم .و میگه گذشته ادمو ول نمی کنه و خاک آدمو بر میگردونه خیلی سختی کشیدم خواستم همه چی رو فراموش کنم .
اما نتونستم عزیز میگه اگه من تو رو میشناسم میگم داری شعار میدی ..عثمان:منو نمیشناسی گذشته آدمو ول نمیکنه ...دیشب با کارتال شام خوردم مثل باباشه ..عزیز:بابای کارتال منم ...عثمان :اون در مورده باباش سوال میکرد عزیز:تو چی گفتی؟عثمان میگه گفتم عزیز باباشو کشته و بر میگرده فیلم به گذشته که عثمان و عزیز میرن سراغه مصطفی پدره کارتال ..... عزیز میگه عثمان درست حرف بزن به کارتال چی گفتی،عثمان:ترسیدی؟هیچی نگفتم ..عزیز:به کارتال هیچی نمیگی عثمان: چرا نگم .... من به کارتال چیزی نمی گم تو هم منو شریک میکنی تو شرکت .
صادق میاد دیدنه سلین و میگه گریه کردی؟سلین:با مادرم صحبت کردم و دلتنگش شدم ... صادق:عزیی و بابا رو ولشون کن نترس من اینجام برو دنبال چیزی که قلبت میگه من جونمم میدم ...سلین:ممنون اما نمیتونم کارتال آسیب میبینه ..صادق:تو برو و من هر کاری بتونم میکنم ...اسرا باز از عثمان میپرسه م اونجایی که رفتین رو به من نشون میدی .... امره و کارتال میرن برای دیدن یه قاضی و
ازش میخوان یه سری مدارک در مورده گذشته عثمان بهشون نشون بده و کارتال یاده گذشته میوفته که مادرش بیمارستان بوده و کارتال برای دیدنش رفته بوده و باباش هم اونجا بوده و مادرش حالش بد بوده و عثمان و عزیز اومده بودن بیمارستان و پدرش رو میبرن باهاش صحبت کنن و مصطفی پیشنهاده اونا رو قبول میکنه و میگه برای زنم پول لازم دارم عزیز پیشنهاده عثمان رو قبول میکنه عثمان میگه سره من کلاه نذاری من تو قلبم کسیو ندارم اما تو داری سلین .اسرا بفهمه پدرش قاتله ؟ .. عزیز میگه من شرکتو نمیدم اما خیلی بهت پول میدم اونقدری که فکرشم نکنی و عثمان قبول میکنه .... کارتال مدارک رو بررسی میکنه و پروندا
۸۱.۲k
۲۸ اسفند ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.