مقصد نامعلوم
مقصد نامعلوم
پارت۳۵
ارسلان:همین که متاسفانه رو گفت چشمام سیاهی رفت
دکتر:متاسفانه ایشون رفتن تو کما
ارسلان:هرکاری بخواید میکنم فقط جونشو نجات بدید(با گریه)
دکتر:اروم باش پسر
پرستار:آقای دکتر دوباره ضربان قلبشون صفر شد
دکتر:این یه اتفاق عجیبه بدوباره
مهشاد:نه نه دیانا
بعد از چند دقیقه دکتر از اتاق امد بیرون
متین:چیشد
دکتر:تسلیت میگم
ارسلان:نه نه نه یعنی چی
دکتر:تا چند دقیقه دستگاه ها رو بر میداریم شاید یه علائم حیاتی بهشون دست داد
ارسلان:یعنی برمیگرده(با گریه زیاد)
دکتر:احتمالش کمه
ارسلان:میشه ببینمش
دکتر:بله بفرمایید
ارسلان:دیانا تروخدا چشمای خوشکلتو باز کن دلم تنگ شده واسه ارسلان گفتنات خیلی حرفا تو دلمه که بهت نگفتم دیانا برگرد هنوز دستگاه ها بهت وصله یهو ضربان قلبش رفت بالا
انگشتشو تکون داد
ارسلان:دکتر
دکتر:چی شده
ارسلان:انگشتشو تکون داد قلبش هک شروع به زدن کرد
دگتر:پشمام
ارسلان:دکتر شماهم بروز حرف میزنید😂
دکتر:کلا ۲۶ سالمه😂😂
دکتر:چشماش باز شد
چطوری دخترم
دیانا:اشک تو چشمم جمع شده بود بزور لب زدم خ.خوبم
دکتر:این پسر مرد و زنده شد قدر شوهرتو بدون
دیانا:شوهرم اصلا مگه ارسلان منو دوست داره
(تو دلش)
🙂
ارسلان:خوبی
دیانا:اره
ارسلان:پیشونیشو بوسیدم
یچیزایی باید بهت بگم ولی تو بیمارستان نه نمیخوام اینجا خاطره شه برات
دیانا:کی مرخص میشم
ارسلان:فردا
مخشاد:دیاناااا آجی دلم واست تنگ
شده بود
دیانا:قربونت برم من
تو این ۲ هفته خاله نشدم
مهراب:این خودشو نمیتونه نگه داره
اروم
مهشاد:محمد مهراب جاننننننننن
مهراب:عشقم شنیدی
مهشاد:دارن برات صحبت میکنیم
مهراب:بل بل
خب دیانا جان خوبی این ارسلانه ...
ارسلان:اینقدر محکم زدم تو کمرش که دست خودمم درد گرفت
پارت۳۵
ارسلان:همین که متاسفانه رو گفت چشمام سیاهی رفت
دکتر:متاسفانه ایشون رفتن تو کما
ارسلان:هرکاری بخواید میکنم فقط جونشو نجات بدید(با گریه)
دکتر:اروم باش پسر
پرستار:آقای دکتر دوباره ضربان قلبشون صفر شد
دکتر:این یه اتفاق عجیبه بدوباره
مهشاد:نه نه دیانا
بعد از چند دقیقه دکتر از اتاق امد بیرون
متین:چیشد
دکتر:تسلیت میگم
ارسلان:نه نه نه یعنی چی
دکتر:تا چند دقیقه دستگاه ها رو بر میداریم شاید یه علائم حیاتی بهشون دست داد
ارسلان:یعنی برمیگرده(با گریه زیاد)
دکتر:احتمالش کمه
ارسلان:میشه ببینمش
دکتر:بله بفرمایید
ارسلان:دیانا تروخدا چشمای خوشکلتو باز کن دلم تنگ شده واسه ارسلان گفتنات خیلی حرفا تو دلمه که بهت نگفتم دیانا برگرد هنوز دستگاه ها بهت وصله یهو ضربان قلبش رفت بالا
انگشتشو تکون داد
ارسلان:دکتر
دکتر:چی شده
ارسلان:انگشتشو تکون داد قلبش هک شروع به زدن کرد
دگتر:پشمام
ارسلان:دکتر شماهم بروز حرف میزنید😂
دکتر:کلا ۲۶ سالمه😂😂
دکتر:چشماش باز شد
چطوری دخترم
دیانا:اشک تو چشمم جمع شده بود بزور لب زدم خ.خوبم
دکتر:این پسر مرد و زنده شد قدر شوهرتو بدون
دیانا:شوهرم اصلا مگه ارسلان منو دوست داره
(تو دلش)
🙂
ارسلان:خوبی
دیانا:اره
ارسلان:پیشونیشو بوسیدم
یچیزایی باید بهت بگم ولی تو بیمارستان نه نمیخوام اینجا خاطره شه برات
دیانا:کی مرخص میشم
ارسلان:فردا
مخشاد:دیاناااا آجی دلم واست تنگ
شده بود
دیانا:قربونت برم من
تو این ۲ هفته خاله نشدم
مهراب:این خودشو نمیتونه نگه داره
اروم
مهشاد:محمد مهراب جاننننننننن
مهراب:عشقم شنیدی
مهشاد:دارن برات صحبت میکنیم
مهراب:بل بل
خب دیانا جان خوبی این ارسلانه ...
ارسلان:اینقدر محکم زدم تو کمرش که دست خودمم درد گرفت
۲.۲k
۲۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.