کابوس
کابوس!
part:29[آخر]
از زبان ات:
با شنیدن خبر دلم ریخت من عاشق نامجون بودم و جونگکوکم این موضوع رو میدونست ولی خب جرآت گفتن و نداشتم ...سریع رفتم و قرصایی رو که گفته بود از عمارتشون برداشتم و رفتم به سمت لوکیشن..چرا نمیبرنش بیمارستان؟ اینطوری که حالش بد میشه. برام سوال بود اما اهمیت نمیدادم .
وقتی رسیدم تو همه ی چراغا خاموش بود .
ات: جینن ...نامجون؟ کجایین شما؟
یهو چراغا روشن شد به دور و برم نگاه کردم...قرصای داخل دستم زمین افتادن تو همون حالت که بودم صدایی از جلو شنیدم
نامجون: میدونم خیلی نگران شدی. متاسفام ات ولی..
همون لحظه جلوم زانو زد و حلقه ای از جیبش بیرون آوورد و لب زد:
نامجون: از همون روز اول که دیدمت دلم میخواست اعتراف کنم ولی نمیتونستم اما حالا میگم...نمیگم نمیذارم هیچوقت ناراحت بشی در عوض قول میدم تو همه ی ناراحتی ها و خوشحالی هات و عصبانی بودنات کنارت باشم و همراهت ...جئون ات عاشقتم..باهام ازدواج میکنی؟
با ذوق جواب دادم:
بلهه
بعد از این حرف همه از گوشه و کنار با دست زدن اومدن بیرون و خودشونو نشون دادن
پریدم بغل نامجون و پاهامو دور کمرش حلقه کردم که صدای جونگکوک بلند شد.
جونگکوک: هیچی دیگه نیومده خواهرمو دزدیدی
رفتم و اونم بغل کردم
ات: حسودی نکن داداشی
__________________________
بعد یه مدت عروسی گرفتن و صاحب یه دختر و پسر دوقلو شدن و با وجود مانع های زندگی..نه بدون غم و دعوا یا بعضی اتفاقات بلکه خوشبخت زندگی کردن. همینطور سرطان هایجین به خاطر شیمی درمانی هاش به طور کامل برطرف شد ولی نه الکی با باورش..باوری که بهش یقین میداد خوب میشه
پایان خوش¿¡
part:29[آخر]
از زبان ات:
با شنیدن خبر دلم ریخت من عاشق نامجون بودم و جونگکوکم این موضوع رو میدونست ولی خب جرآت گفتن و نداشتم ...سریع رفتم و قرصایی رو که گفته بود از عمارتشون برداشتم و رفتم به سمت لوکیشن..چرا نمیبرنش بیمارستان؟ اینطوری که حالش بد میشه. برام سوال بود اما اهمیت نمیدادم .
وقتی رسیدم تو همه ی چراغا خاموش بود .
ات: جینن ...نامجون؟ کجایین شما؟
یهو چراغا روشن شد به دور و برم نگاه کردم...قرصای داخل دستم زمین افتادن تو همون حالت که بودم صدایی از جلو شنیدم
نامجون: میدونم خیلی نگران شدی. متاسفام ات ولی..
همون لحظه جلوم زانو زد و حلقه ای از جیبش بیرون آوورد و لب زد:
نامجون: از همون روز اول که دیدمت دلم میخواست اعتراف کنم ولی نمیتونستم اما حالا میگم...نمیگم نمیذارم هیچوقت ناراحت بشی در عوض قول میدم تو همه ی ناراحتی ها و خوشحالی هات و عصبانی بودنات کنارت باشم و همراهت ...جئون ات عاشقتم..باهام ازدواج میکنی؟
با ذوق جواب دادم:
بلهه
بعد از این حرف همه از گوشه و کنار با دست زدن اومدن بیرون و خودشونو نشون دادن
پریدم بغل نامجون و پاهامو دور کمرش حلقه کردم که صدای جونگکوک بلند شد.
جونگکوک: هیچی دیگه نیومده خواهرمو دزدیدی
رفتم و اونم بغل کردم
ات: حسودی نکن داداشی
__________________________
بعد یه مدت عروسی گرفتن و صاحب یه دختر و پسر دوقلو شدن و با وجود مانع های زندگی..نه بدون غم و دعوا یا بعضی اتفاقات بلکه خوشبخت زندگی کردن. همینطور سرطان هایجین به خاطر شیمی درمانی هاش به طور کامل برطرف شد ولی نه الکی با باورش..باوری که بهش یقین میداد خوب میشه
پایان خوش¿¡
- ۲.۳k
- ۳۱ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط