Part 34
Part 34
ویو ات
*بچه ها اعضا ساعت ۶ میرن شرکت و الان ساعت ۱ ظهره و هیونا دختر عموی یونگی میشه و یونگی یه خواهر کوچک تر و یه برادر بزرگ تر داره که اونا معروف نیستن*
نشستیم رو مبل که یهو صدای در اومد یونگی از آیفون دید تعجب کرد
ات:کیه؟
یونگی:ما.مامان و با.بابام و عموم و زنش و هی.هیو.هیونا
ات:چی داری میگی من رفتم بالا یه لباس خوشگل بپوشم
یونگی:اوکی فقط ات اگه دیدی خانوادم باهات بد رفتاری کردن ببخشید
ات:اوکی
سریع رفتم بالا یه لباس و کفش خوشگل پوشیدم و موهام رو درس کردم به یونگی پیام دادم گفتم هر موقع گفتی میام پایین و اون گفت صدات میکنم
ویو یونگی
در رو باز کردم همه اعضا اومدن جلوی در با مامان و بابام سلام کردیم رفتیم نشستیم
یونگی:خوش اومدین
*م ی مامان یونگی و پ ی پدر یونگی*م ی و پ ی:مرسی پسرم
من چون هیونا رو بغل نکرده بودم یه لحظه بلند شدم رفتم ضرف بیارم اومد سمتم و بغلم کرد منم از خودم جداش کردم
هیونا:یونگی چرا نمیزاری بغلت کنم؟
یونگی:دلیلی نمیبینم که بزارم بغلم کنی رفتم سمت آشپزخونه ضرف آوردم و پخش کردم
م ی:پسرم زنت نمیاد
یونگی:چرا میاد الان صداش میکنم. عزیزمممممم اتتتت بیاااا پایییننن*داد*
ویو ات
رفتم پایین دیدم یونگی همینطوری داره منو نگا میکنه
ات:سلام خوش اومدید
باهاشون دست دادم رسیدم به هیونا میخواستم دست ندم ولی دادم
م ی:مرسی عروس گلم
پ ی:چه عروس خوشگلی یونگی سلیقه ات خوبه ها
ات:مرسی نظر لطفتونه
عزیزم من میرم چایی بیارم
یونگی:باشه عشقم
رفتم چایی آوردم پخش کردم
یهو دوباره زنگ در خورد
ات:من میرم
جیمین:نه بشین من میرم
جیمین رفت در رو باز کرد
جیمین:یونگی پسر عموت تهیونه
ویو یونگی
تا اینو گفت وحشت کردم الان میاد میترسم با ات یه کاری کنه
منو ات رفتیم سمت در سلام کردیم
یونگی و ات:سلام خوش اومدی
تهیون:سلام ممنون یونگی این خانم رو معرفی نمیکنی
یونگی:همسرم هستن
تهیون با ات دست داد:سلام مادمازل
ویو ات
تا اینو گفت فهمیدم از اون دختر باز هاست
ات:سلام ببخشید میشه منو مادمازل صدا نکنید دوست ندارم کسی به غیر از یونگی منو به این اسم صدا بزنه
تهیون:حتما مادمازل
سرم رو بردم سمت گوشش و دستش رو فشار دادم چون زورم خیلی زیاد بود دردش اومد
ات:اگه میخوای بلایی سرت نیاد حدت رو بدون و بار آخرت باشه منو مادمازل صدا میکنی
دستش رو ول کردم قرمز شده بود رفتیم نشستیم
هیونا:یونگی مگه قرار نبود منو تو باهم ازدواج کنیم
یونگی:من همیچین قولی ندادم و خواهر برادری حواستون رو جمع کنین که کار بد انجام ندین چون واستون بد میشه و تو تهیون حق نداری دیگه زن منو مادمازل صدا کنی فهمیدین؟
تهیون و هیونا
ترسیدن:با.باشه
ساعت ۳ بود ناهار آماده بود رفتیم نشستیم دیدم تهیون کنتر من نشست و هیونا کنار یونگی خیلی تعجب کردم وسط های غذا بودیم که یهو سمت راستم که تهیون بود دستش رو گذاشت رو رونم تا من رفتم یه چی بگم یونگی همونطور که سرش سمت پایین بود گفت.....
اول این پارت رو بخونین بعد برین پارت بعدی اینم جایزه شما شاید از این به بعد روزی ۲ پارت بزارم که زود تر تموم بشه بریم سراغ فیک جدید
اسلاید دوم عکس تهیون
اسلاید سوم لباس ات
اسلاید چهارم کفش ات
اسلاید پنجم موهای ات
اسلاید ششم جواهرات ات
ویو ات
*بچه ها اعضا ساعت ۶ میرن شرکت و الان ساعت ۱ ظهره و هیونا دختر عموی یونگی میشه و یونگی یه خواهر کوچک تر و یه برادر بزرگ تر داره که اونا معروف نیستن*
نشستیم رو مبل که یهو صدای در اومد یونگی از آیفون دید تعجب کرد
ات:کیه؟
یونگی:ما.مامان و با.بابام و عموم و زنش و هی.هیو.هیونا
ات:چی داری میگی من رفتم بالا یه لباس خوشگل بپوشم
یونگی:اوکی فقط ات اگه دیدی خانوادم باهات بد رفتاری کردن ببخشید
ات:اوکی
سریع رفتم بالا یه لباس و کفش خوشگل پوشیدم و موهام رو درس کردم به یونگی پیام دادم گفتم هر موقع گفتی میام پایین و اون گفت صدات میکنم
ویو یونگی
در رو باز کردم همه اعضا اومدن جلوی در با مامان و بابام سلام کردیم رفتیم نشستیم
یونگی:خوش اومدین
*م ی مامان یونگی و پ ی پدر یونگی*م ی و پ ی:مرسی پسرم
من چون هیونا رو بغل نکرده بودم یه لحظه بلند شدم رفتم ضرف بیارم اومد سمتم و بغلم کرد منم از خودم جداش کردم
هیونا:یونگی چرا نمیزاری بغلت کنم؟
یونگی:دلیلی نمیبینم که بزارم بغلم کنی رفتم سمت آشپزخونه ضرف آوردم و پخش کردم
م ی:پسرم زنت نمیاد
یونگی:چرا میاد الان صداش میکنم. عزیزمممممم اتتتت بیاااا پایییننن*داد*
ویو ات
رفتم پایین دیدم یونگی همینطوری داره منو نگا میکنه
ات:سلام خوش اومدید
باهاشون دست دادم رسیدم به هیونا میخواستم دست ندم ولی دادم
م ی:مرسی عروس گلم
پ ی:چه عروس خوشگلی یونگی سلیقه ات خوبه ها
ات:مرسی نظر لطفتونه
عزیزم من میرم چایی بیارم
یونگی:باشه عشقم
رفتم چایی آوردم پخش کردم
یهو دوباره زنگ در خورد
ات:من میرم
جیمین:نه بشین من میرم
جیمین رفت در رو باز کرد
جیمین:یونگی پسر عموت تهیونه
ویو یونگی
تا اینو گفت وحشت کردم الان میاد میترسم با ات یه کاری کنه
منو ات رفتیم سمت در سلام کردیم
یونگی و ات:سلام خوش اومدی
تهیون:سلام ممنون یونگی این خانم رو معرفی نمیکنی
یونگی:همسرم هستن
تهیون با ات دست داد:سلام مادمازل
ویو ات
تا اینو گفت فهمیدم از اون دختر باز هاست
ات:سلام ببخشید میشه منو مادمازل صدا نکنید دوست ندارم کسی به غیر از یونگی منو به این اسم صدا بزنه
تهیون:حتما مادمازل
سرم رو بردم سمت گوشش و دستش رو فشار دادم چون زورم خیلی زیاد بود دردش اومد
ات:اگه میخوای بلایی سرت نیاد حدت رو بدون و بار آخرت باشه منو مادمازل صدا میکنی
دستش رو ول کردم قرمز شده بود رفتیم نشستیم
هیونا:یونگی مگه قرار نبود منو تو باهم ازدواج کنیم
یونگی:من همیچین قولی ندادم و خواهر برادری حواستون رو جمع کنین که کار بد انجام ندین چون واستون بد میشه و تو تهیون حق نداری دیگه زن منو مادمازل صدا کنی فهمیدین؟
تهیون و هیونا
ترسیدن:با.باشه
ساعت ۳ بود ناهار آماده بود رفتیم نشستیم دیدم تهیون کنتر من نشست و هیونا کنار یونگی خیلی تعجب کردم وسط های غذا بودیم که یهو سمت راستم که تهیون بود دستش رو گذاشت رو رونم تا من رفتم یه چی بگم یونگی همونطور که سرش سمت پایین بود گفت.....
اول این پارت رو بخونین بعد برین پارت بعدی اینم جایزه شما شاید از این به بعد روزی ۲ پارت بزارم که زود تر تموم بشه بریم سراغ فیک جدید
اسلاید دوم عکس تهیون
اسلاید سوم لباس ات
اسلاید چهارم کفش ات
اسلاید پنجم موهای ات
اسلاید ششم جواهرات ات
۱۱.۰k
۲۳ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.