stray boy part 10
مینجی هم حالا متوجه موقعیت شده بود. دستش رو محکم تر گرفتم و قدم هام رو تند تر کردم اما سایه سمج پشت سرم هم با ریتم تند تری شروع به دنبال کردنمون کرد.
تا جایی که جون داشتیم سریع میدویدیم. چشمام رو بسته بودم و سعی میکردم اشک هام رو کنترل کنم.
به یک آن سرعتم تا جای ممکن کاهش پیدا کرد. دلیلش این بود که مینجی وایستاده بود و مبهوت به جلوش نگاه میکرد.
با استرس دستش رو کشیدم:
-مینجی محض رضای خدا! الان وقتش نیست ازت خواهش میکنم.
نفس نفس میزدم و تمام توانم رو ریخته بودم تو دستام تا بتونم مینجی رو دنبال خودم بکشونم اما صدای جیغ بلند و ناگهانی که مینجی کشید باعث شد تلاشم رو متوقف کنم.
وا...وایستا ببینم. چرا دیگه اون سایه تاریک رو دنبال خودم حس نمیکنم ها؟
رد نگاه خشک شده و مبهوت مینجی رو گرفتم و این کار باعث شد خودمم در جا خشکم بزنه.
خو...خودش بود!همون سایه تاریکی که داشت دنبالمون میکرد.فردی کاملا سیاه پوش که کلاه هودیش رو تو سرش کشیده بود و ماسک و عینک مشکیش نمیزاشت بتونم چهرش رو ببینم.
با قدم های آروم به سمتمون میومد ولی من،پاهام مثل مجسمه خشک شده بودن و نمیتونستن تکون بخورن.
دست مینجی کم کم تو دستم شل شد و در آخر مینجی با صدای تلپ مانندی روی زمین افتاد و غش کرد.
فکم قفل کرده بود و نمیتونسم یه ذره هم برای فرار کردن تقلا کنم اما اون، هی نزدیک تر و نزدیک تر میشد. تمام انرژی تو وجودم رو جمع کردم و بلند ترین جیغی که گلوم توانشو داشت رو کشیدم ولی اون با دستش به سمت دهنم حمله ور شد و جیغم رو نصفه نیمه خفه کرد.
یه دستش دور گردنم بود و اون یکی روی دهنم. انگار که تازه به خودم اومده باشم تا جای ممکن شروع کردم به تقلا کردن ولی اون فشار دستش رو بیشتر و بیشتر به گلوم وارد میکرد.
چشمام به قدری از اشک پر شده بودن که همه جا رو تار میدیدم.
بند بند وجودم داشت واسه یکم اکسیژن پر پر میشد و داشتم تمام تلاشم رو میکردم تا یه مقدار هوا رو به داخل ریه هام بفرستم.
دیگه آخراش بود... داشتم مرگ رو به وضوح حس میکردم.داشتم کشیده شدن روحم از سر انگشتای پام تا بالاتر رو حس میکردم.
داشتم اون نوری که از آسمون یواش یواش به سمتم میومد رو حس میکردم.
دیگه برای نفس کشیدن تقلا نمیکردم و تسلیم شده بودم.
اما به یک آن...
تا جایی که جون داشتیم سریع میدویدیم. چشمام رو بسته بودم و سعی میکردم اشک هام رو کنترل کنم.
به یک آن سرعتم تا جای ممکن کاهش پیدا کرد. دلیلش این بود که مینجی وایستاده بود و مبهوت به جلوش نگاه میکرد.
با استرس دستش رو کشیدم:
-مینجی محض رضای خدا! الان وقتش نیست ازت خواهش میکنم.
نفس نفس میزدم و تمام توانم رو ریخته بودم تو دستام تا بتونم مینجی رو دنبال خودم بکشونم اما صدای جیغ بلند و ناگهانی که مینجی کشید باعث شد تلاشم رو متوقف کنم.
وا...وایستا ببینم. چرا دیگه اون سایه تاریک رو دنبال خودم حس نمیکنم ها؟
رد نگاه خشک شده و مبهوت مینجی رو گرفتم و این کار باعث شد خودمم در جا خشکم بزنه.
خو...خودش بود!همون سایه تاریکی که داشت دنبالمون میکرد.فردی کاملا سیاه پوش که کلاه هودیش رو تو سرش کشیده بود و ماسک و عینک مشکیش نمیزاشت بتونم چهرش رو ببینم.
با قدم های آروم به سمتمون میومد ولی من،پاهام مثل مجسمه خشک شده بودن و نمیتونستن تکون بخورن.
دست مینجی کم کم تو دستم شل شد و در آخر مینجی با صدای تلپ مانندی روی زمین افتاد و غش کرد.
فکم قفل کرده بود و نمیتونسم یه ذره هم برای فرار کردن تقلا کنم اما اون، هی نزدیک تر و نزدیک تر میشد. تمام انرژی تو وجودم رو جمع کردم و بلند ترین جیغی که گلوم توانشو داشت رو کشیدم ولی اون با دستش به سمت دهنم حمله ور شد و جیغم رو نصفه نیمه خفه کرد.
یه دستش دور گردنم بود و اون یکی روی دهنم. انگار که تازه به خودم اومده باشم تا جای ممکن شروع کردم به تقلا کردن ولی اون فشار دستش رو بیشتر و بیشتر به گلوم وارد میکرد.
چشمام به قدری از اشک پر شده بودن که همه جا رو تار میدیدم.
بند بند وجودم داشت واسه یکم اکسیژن پر پر میشد و داشتم تمام تلاشم رو میکردم تا یه مقدار هوا رو به داخل ریه هام بفرستم.
دیگه آخراش بود... داشتم مرگ رو به وضوح حس میکردم.داشتم کشیده شدن روحم از سر انگشتای پام تا بالاتر رو حس میکردم.
داشتم اون نوری که از آسمون یواش یواش به سمتم میومد رو حس میکردم.
دیگه برای نفس کشیدن تقلا نمیکردم و تسلیم شده بودم.
اما به یک آن...
۱۶۱
۲۴ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.