stray boy part 11
اما به یک آن صدای ضربه محکمی که با یک تیکه چوب به جایی بخوره رو با گوشام حس کردم و بعد از چند ثانیه حلقه دور گلوم شل شد و وا رفت. چیزی نگذشت که مرد سیاه پوش یکم تلو تلو خورد و کف زمین پخش شد.
چشمام اونقدر همه جا رو تار و سیاه میدید که نمیتونستم کسی که نجاتم داده رو ببینم؛بلکه فقط روی زانو هام سقوط کردم،دستم رو به سمت گردنم بردم و فقط تلاش میکردم تا مقدار هوای بیشتری رو ببلعم.
تمام راه گلو تا ریه هام به شکل وحشتناک و دردناکی میسوخت و سرم داشت منفجر میشد.
از شدت عجله ای بودن برای بلعیدن اکسیژن به سرفه افتادم. سرفه هام اونقدر شدید و خشک بودن که باعث شدن یه زخم داخلی تو گلوم به وجود بیاد و به همراه سرفه های خشکم مقداری خون بیرون بزنه و روی آسفالت خیابون بریزه.
سوم شخصی که اونجا کنارم بود با عجله وسرعت خودش رو بهم رسوند و رو به روم روی زانو هاش نشست و بعد با لحن نگران و لبالب از استرس گفت:
-هِی حالت خوبه؟ میخوای آمبولانس رو خبر کنم؟
با نزدیک شدنش عطر آشنایی همه مشامم رو پر کرد. سرم رو بالا آوردم و سعی کردم چهرش رو تشخیص بدم.
چهره فید شده و تارش یواش یواش برام واضح میشد. خودش بود.باورم نمیشه؛ اون ولگرد لعنتی الان شده بود فرشته نجاتم!
بی اختیار زدم زیر گریه. تمام تلاشم رو میکردم تا صدای هق زدنم رو کنترل کنم اما تلاشم فقط داشت اوضاع رو بدتر میکرد پس بیخیالش شدم و اجازه دادم اشکام تمام صورتم رو پر کنه و صدای هق هق گریه هام فضای ساکت کوچه رو از بین ببره.
دست خودم نبود.حالم بد بود و خیلی ترسیده بودم.بدون تردید خودم رو تو بغلش جا دادم شدت گریه هام رو بیشتر کردم.
اولش دست هاش رو هوا خشک مونده بودن و از این حرکت ناگهانی یکم شوکه شده بود اما یواش یواش موقعیتی که توش بودیم رو درک کرد و با انداختن حلقه دستاش به دور بدنم،گرمای آغوشش دو برابر شد.
تیشرت سفید رنگش رو تو دستم مچاله کرده بودم و هر ثانیه داشت به شدت گرفتن گریه هام اضافه میشد.
دست گرمش رو روی شونم گذاشت و فشار ریزی بهش وارد کرد:
-هی گریه نکن؛ همه چی تموم شد و به خیر گذشت لازم نیست انقدر بترسی اوکی؟
وسط گریه هام لبخند بی جونی زدم و سرم رو به بالا پایین تکون دادم.
پیراهنش از اشکام خیس شده بود.
آروم آروم تونستنم رو احساساتم کنترل پیدا کنم و باعث توقف اشک ریختن و هق زدن بی وقفه ام بشم.
چشمام اونقدر همه جا رو تار و سیاه میدید که نمیتونستم کسی که نجاتم داده رو ببینم؛بلکه فقط روی زانو هام سقوط کردم،دستم رو به سمت گردنم بردم و فقط تلاش میکردم تا مقدار هوای بیشتری رو ببلعم.
تمام راه گلو تا ریه هام به شکل وحشتناک و دردناکی میسوخت و سرم داشت منفجر میشد.
از شدت عجله ای بودن برای بلعیدن اکسیژن به سرفه افتادم. سرفه هام اونقدر شدید و خشک بودن که باعث شدن یه زخم داخلی تو گلوم به وجود بیاد و به همراه سرفه های خشکم مقداری خون بیرون بزنه و روی آسفالت خیابون بریزه.
سوم شخصی که اونجا کنارم بود با عجله وسرعت خودش رو بهم رسوند و رو به روم روی زانو هاش نشست و بعد با لحن نگران و لبالب از استرس گفت:
-هِی حالت خوبه؟ میخوای آمبولانس رو خبر کنم؟
با نزدیک شدنش عطر آشنایی همه مشامم رو پر کرد. سرم رو بالا آوردم و سعی کردم چهرش رو تشخیص بدم.
چهره فید شده و تارش یواش یواش برام واضح میشد. خودش بود.باورم نمیشه؛ اون ولگرد لعنتی الان شده بود فرشته نجاتم!
بی اختیار زدم زیر گریه. تمام تلاشم رو میکردم تا صدای هق زدنم رو کنترل کنم اما تلاشم فقط داشت اوضاع رو بدتر میکرد پس بیخیالش شدم و اجازه دادم اشکام تمام صورتم رو پر کنه و صدای هق هق گریه هام فضای ساکت کوچه رو از بین ببره.
دست خودم نبود.حالم بد بود و خیلی ترسیده بودم.بدون تردید خودم رو تو بغلش جا دادم شدت گریه هام رو بیشتر کردم.
اولش دست هاش رو هوا خشک مونده بودن و از این حرکت ناگهانی یکم شوکه شده بود اما یواش یواش موقعیتی که توش بودیم رو درک کرد و با انداختن حلقه دستاش به دور بدنم،گرمای آغوشش دو برابر شد.
تیشرت سفید رنگش رو تو دستم مچاله کرده بودم و هر ثانیه داشت به شدت گرفتن گریه هام اضافه میشد.
دست گرمش رو روی شونم گذاشت و فشار ریزی بهش وارد کرد:
-هی گریه نکن؛ همه چی تموم شد و به خیر گذشت لازم نیست انقدر بترسی اوکی؟
وسط گریه هام لبخند بی جونی زدم و سرم رو به بالا پایین تکون دادم.
پیراهنش از اشکام خیس شده بود.
آروم آروم تونستنم رو احساساتم کنترل پیدا کنم و باعث توقف اشک ریختن و هق زدن بی وقفه ام بشم.
۲۴۴
۲۴ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.