عضو هشتم بی تی اس
عضو هشتم بی تی اس
پارت دهم
ماریا :بعد چی؟ ( داد)
مامان بزرگ: مامانت رفته بود بیرون تا برای....برای خواهرش خرید کنه ........رفتم تو آشپزخونه پسرم رو تیکه تیکه کردم .....من بچمو با دستای خودم کشتم(گریه)
ماریا: ادامش رو بگو
مامان بزرگ:وقتی مامانت برگشت نزاشتم بره تو آشپز خونه یواشکی تیکه هارو گذاشتم تو صندوق عقب (کلا حرفاش با گریس )
ماریا:چرا سر رو نزاشتی؟
مامان بزرگ : میخواستم پلیس سریع بفهمه .....ماریا عزیزم م....من خیلی معذرت میخوام
همون لحظه پسرا رسیدن و سریع اومدن تو آشپزخونه
همه با تعجب داشتن به ماریا که الان به ترسناک ترین حالت ممکن بود نگاه میکردن
هیچ کس جرعت نداشت بره سمتش
تهیونگ:ماریا اون چاقو رو بزار
جونگ کوک:اگه بکشیش تو هم اعدام میکنن
جیهوپ :ماریا لطفاً (بغض کرده بچم)
ماریا : مامانم دقیقا پنج دقیقه قبل از مرگش همش میگفتم تو کشتیش اما دیگه دیر بود می دونی چرا تا اون موقع نگفت چون دوست داشت چون تورو به چشم مادر شوهرش میدید اما تو چی ؟ بچه ی مامانم نیستم اگه بهت رضایت بدم
مامان بزرگ: رضایت؟
ماریا:صدات رو ظبط کردم همه چیرو ظبط کردم من مثل تو نیستم که بخوام آدم بکشم زنیکه ی .....
پسرا:عه
ماریا:بیاین بریم
همه از اونجا رفتن بیرون و رفتن سمت اداره ی پلیس
نامجون: ماریا مطمعنی ؟
ماریا:مطمعنم
نامجون:باشه
چند ماه بعد
حال ماریا خیلی بهتراز روزای اولشه ولی خب بلاخره مامان و باباش رو از دست داده نمیتونیم توقع داشته باشیم که کامل خوب باشه مامان بزرگش هم اعدام نکردن چون مامان بزرگش همون موقع خودکشی کرده بود
(پایان امیدوارم خوشتون اومده باشه چون اولین باره جنایی مینویسم)
پارت دهم
ماریا :بعد چی؟ ( داد)
مامان بزرگ: مامانت رفته بود بیرون تا برای....برای خواهرش خرید کنه ........رفتم تو آشپزخونه پسرم رو تیکه تیکه کردم .....من بچمو با دستای خودم کشتم(گریه)
ماریا: ادامش رو بگو
مامان بزرگ:وقتی مامانت برگشت نزاشتم بره تو آشپز خونه یواشکی تیکه هارو گذاشتم تو صندوق عقب (کلا حرفاش با گریس )
ماریا:چرا سر رو نزاشتی؟
مامان بزرگ : میخواستم پلیس سریع بفهمه .....ماریا عزیزم م....من خیلی معذرت میخوام
همون لحظه پسرا رسیدن و سریع اومدن تو آشپزخونه
همه با تعجب داشتن به ماریا که الان به ترسناک ترین حالت ممکن بود نگاه میکردن
هیچ کس جرعت نداشت بره سمتش
تهیونگ:ماریا اون چاقو رو بزار
جونگ کوک:اگه بکشیش تو هم اعدام میکنن
جیهوپ :ماریا لطفاً (بغض کرده بچم)
ماریا : مامانم دقیقا پنج دقیقه قبل از مرگش همش میگفتم تو کشتیش اما دیگه دیر بود می دونی چرا تا اون موقع نگفت چون دوست داشت چون تورو به چشم مادر شوهرش میدید اما تو چی ؟ بچه ی مامانم نیستم اگه بهت رضایت بدم
مامان بزرگ: رضایت؟
ماریا:صدات رو ظبط کردم همه چیرو ظبط کردم من مثل تو نیستم که بخوام آدم بکشم زنیکه ی .....
پسرا:عه
ماریا:بیاین بریم
همه از اونجا رفتن بیرون و رفتن سمت اداره ی پلیس
نامجون: ماریا مطمعنی ؟
ماریا:مطمعنم
نامجون:باشه
چند ماه بعد
حال ماریا خیلی بهتراز روزای اولشه ولی خب بلاخره مامان و باباش رو از دست داده نمیتونیم توقع داشته باشیم که کامل خوب باشه مامان بزرگش هم اعدام نکردن چون مامان بزرگش همون موقع خودکشی کرده بود
(پایان امیدوارم خوشتون اومده باشه چون اولین باره جنایی مینویسم)
۱۰.۶k
۱۲ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.