بوسه بر شاهرگ
"بوسه بر شاهرگ" [🩸
]
#part_3
و گفتم: به من چه؟ نکنه باعث سرفه ت من بودم؟
کلافه گفت: اهه اصن ولش.
یه نیم ساعت سکوت کردیم و به درختا خیره شده بودیم.
گفت: میشه درمورد خودت بهم بگی؟
گفتم: شاید نخوام بگم:))
سینا به پوفی کرد و گفت: باو هرچی میگم میگی شاید نخوام بگم.
بیخیال گفتم: خب نمیخوام دیگ، چرا تو درمورد خودت بهم نمیگی؟
با لبخند کج سری تکون داد و گفت: اوه خب باشه.
همون طور که گفتم، من سینا م.
نوزده سالمه، و تو انجمنِ....
یهو حرفش قطع شد و آروم جوری که من نشنوم گفت: ای تف دوباره سوتی
ولی خب من گوشای تیزی داشتم و شنیدم.
ادامه داد: یعنی.. انجمنِ هنر مشغول کارم.
همین.
سری تکون دادم و گفتم: خب خوشبختم، هنر؟ چه هنری؟
گفت: طراحی.
سری تکون دادم و گفتم: آها موفق باشی
یهو گوشیم زنگ خورد
دیدم نوشته آرامِ جان، مامانم بود:)
لبخندی زدم و جواب دادم: سلام ، جونم؟
مامان: کجایی تو دختر، بدو مهمون داریم
پوفی کشیدم و گفتم: ایبابا، مامان تو چرا انقد مهمون دعوت میکنی؟ حالا کی هست؟
کلافه گفت: جون یاسی خودشون اومدن، خونواده باباته مگه نمیشناسی شون چقدر هماهنگ کردن تو کارشونه؟.
یا تیکه ای که انداخت خنده کوتاهی کردم گفتم: آره داداش میبینی؟ حالا ولش اعصابتو خورد نکن اومدم.
بعد خداحافظی قطع کردم.
سینا با تعجب گفت: مامانت بود؟ کفم برید خیلی راحت باهم صحبت میکنید
سری تکون دادم و گفتم: اوهوم، آره در کل باهم راحتیم. خب من دیگ باید برم.
سر تکون داد و گفت: ولی هنوز چیزی نگفتیم که...
ایبابا عجب گیری افتادیم ها
عجله ای گفتم حالا دفعه بعد
نیشش رو باز کرد و گفت: قرارع دوباره همو ببینیم مگه؟
تند گفتم: حالا یچی گفتم، خب خداحافظ
اونم سریع گفت: امیدوارم دوباره ببینمت ، خداحافظ.
بعد از بیرون اومدن پارک به سمت ماشینم حرکت کردم.
]
#part_3
و گفتم: به من چه؟ نکنه باعث سرفه ت من بودم؟
کلافه گفت: اهه اصن ولش.
یه نیم ساعت سکوت کردیم و به درختا خیره شده بودیم.
گفت: میشه درمورد خودت بهم بگی؟
گفتم: شاید نخوام بگم:))
سینا به پوفی کرد و گفت: باو هرچی میگم میگی شاید نخوام بگم.
بیخیال گفتم: خب نمیخوام دیگ، چرا تو درمورد خودت بهم نمیگی؟
با لبخند کج سری تکون داد و گفت: اوه خب باشه.
همون طور که گفتم، من سینا م.
نوزده سالمه، و تو انجمنِ....
یهو حرفش قطع شد و آروم جوری که من نشنوم گفت: ای تف دوباره سوتی
ولی خب من گوشای تیزی داشتم و شنیدم.
ادامه داد: یعنی.. انجمنِ هنر مشغول کارم.
همین.
سری تکون دادم و گفتم: خب خوشبختم، هنر؟ چه هنری؟
گفت: طراحی.
سری تکون دادم و گفتم: آها موفق باشی
یهو گوشیم زنگ خورد
دیدم نوشته آرامِ جان، مامانم بود:)
لبخندی زدم و جواب دادم: سلام ، جونم؟
مامان: کجایی تو دختر، بدو مهمون داریم
پوفی کشیدم و گفتم: ایبابا، مامان تو چرا انقد مهمون دعوت میکنی؟ حالا کی هست؟
کلافه گفت: جون یاسی خودشون اومدن، خونواده باباته مگه نمیشناسی شون چقدر هماهنگ کردن تو کارشونه؟.
یا تیکه ای که انداخت خنده کوتاهی کردم گفتم: آره داداش میبینی؟ حالا ولش اعصابتو خورد نکن اومدم.
بعد خداحافظی قطع کردم.
سینا با تعجب گفت: مامانت بود؟ کفم برید خیلی راحت باهم صحبت میکنید
سری تکون دادم و گفتم: اوهوم، آره در کل باهم راحتیم. خب من دیگ باید برم.
سر تکون داد و گفت: ولی هنوز چیزی نگفتیم که...
ایبابا عجب گیری افتادیم ها
عجله ای گفتم حالا دفعه بعد
نیشش رو باز کرد و گفت: قرارع دوباره همو ببینیم مگه؟
تند گفتم: حالا یچی گفتم، خب خداحافظ
اونم سریع گفت: امیدوارم دوباره ببینمت ، خداحافظ.
بعد از بیرون اومدن پارک به سمت ماشینم حرکت کردم.
- ۲.۲k
- ۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط