پارت هفتم قسمت دوم
پارت هفتم_قسمت دوم
وی : کوکی بغلم کرد و منم به اشکام اجازه دادم تو بغل کسی که همه دنیام و من ازش فراری ام جاری بشن ..دستم رو دور کمرش حلقه کردم و بیشتر به خودم نزدیکش کردم ....چرا ...واقعا چرا من نمیتونم با کوکی باشم ..چرا هر وقت میخوام بهش نزدیک بشم کیمجان میاد جلو چشام و عذاب وجدان میگیرم ..... به کیمجان یه نگاهی انداختم احساس کردم دستش رو تکون داد ..سریع از بغل کوکی اومدم بیرون و رفتم کنار تختش ...
وی : کیمجان .....صدای منو می شنوی.... *وی : آروم چشماش رو باز کردم ....از خوشحال گریه میکردم و صداش میزدم به کوکی گفتم بره پرستار رو خبر کنه ...کیمجان با تعجب بهم نگاه میکرد .....
وی : کیمجان منم تیهونگ یادت میاد ؟؟. میتونی حرف بزنی..؟؟.؟
کیمجان : تو کی هستی ؟؟ من اینجا چیکار میکنم ؟؟ میخوام برم پیش جانی
وی : جانی کیه ؟. درباره کی حرف میزنی منو یادت نیست ؟؟؟.
کیمجان : جانی .....جانی دوست دخترم رو میگم کجاست ؟؟
وی : چی دوست دخترت ؟؟؟
کیمجان : ....تو کی هستی میخوام با جانی حرف بزنم ..بگو بیاد اینجا
*وی : گوشی کیمجان رو از تو کشو در اوردم و جانی رو جست و جو کردم ....یه شماره اومد اسمش بود *جانی عشقم * بهش زنگ زدم ..
جانی : الو ...الو عزیزم کجایی ؟؟؟ این مدت چرا بهم زنگ نزدی ؟؟
وی : ا...لو شما کیمجان رو میشناسید؟
جانی : شما کی هستین؟ کیمجان کجاست ؟ کیمجان دوست پسر منه
وی : دوست پسرت ؟؟؟
جانی : اره خوب شما کی هستین؟
وی : مهم نیست من کیم فقط...فقط دوست پسرت تو بیمارستان آدرسش رو براتون میفرستم ...
*وی: گوشی رو قط کردم و سمت کیمجان برگشتم ...ینی تو این مدت اون با یکی دیگه بوده و الکی به من میگه دوسم داره ؟؟؟ نمیدونستم چیکار کنم ....
وی : جانی داره میاد اینجا ...فقط منو یادت نمیاد ؟
کیمجان: نه مگه تو کی هستی؟
وی : مهم نیست خدافس برای همیشه ...برا خودم متاسفم که تو این مدت بخاطر تو به کوکی نزدیک نشدم ...
*وی : از اتاق بیرون اومدم و دیدم کوکی داره با یه پرستار میاد بدون اینکه چیزی بگم دست کوکی رو گرفتم و دنبال خودم کشیدم و بردمش تو حیاط و محکم لباش رو بوسیدم .......
نظر بدین لطفان ....
وی : کوکی بغلم کرد و منم به اشکام اجازه دادم تو بغل کسی که همه دنیام و من ازش فراری ام جاری بشن ..دستم رو دور کمرش حلقه کردم و بیشتر به خودم نزدیکش کردم ....چرا ...واقعا چرا من نمیتونم با کوکی باشم ..چرا هر وقت میخوام بهش نزدیک بشم کیمجان میاد جلو چشام و عذاب وجدان میگیرم ..... به کیمجان یه نگاهی انداختم احساس کردم دستش رو تکون داد ..سریع از بغل کوکی اومدم بیرون و رفتم کنار تختش ...
وی : کیمجان .....صدای منو می شنوی.... *وی : آروم چشماش رو باز کردم ....از خوشحال گریه میکردم و صداش میزدم به کوکی گفتم بره پرستار رو خبر کنه ...کیمجان با تعجب بهم نگاه میکرد .....
وی : کیمجان منم تیهونگ یادت میاد ؟؟. میتونی حرف بزنی..؟؟.؟
کیمجان : تو کی هستی ؟؟ من اینجا چیکار میکنم ؟؟ میخوام برم پیش جانی
وی : جانی کیه ؟. درباره کی حرف میزنی منو یادت نیست ؟؟؟.
کیمجان : جانی .....جانی دوست دخترم رو میگم کجاست ؟؟
وی : چی دوست دخترت ؟؟؟
کیمجان : ....تو کی هستی میخوام با جانی حرف بزنم ..بگو بیاد اینجا
*وی : گوشی کیمجان رو از تو کشو در اوردم و جانی رو جست و جو کردم ....یه شماره اومد اسمش بود *جانی عشقم * بهش زنگ زدم ..
جانی : الو ...الو عزیزم کجایی ؟؟؟ این مدت چرا بهم زنگ نزدی ؟؟
وی : ا...لو شما کیمجان رو میشناسید؟
جانی : شما کی هستین؟ کیمجان کجاست ؟ کیمجان دوست پسر منه
وی : دوست پسرت ؟؟؟
جانی : اره خوب شما کی هستین؟
وی : مهم نیست من کیم فقط...فقط دوست پسرت تو بیمارستان آدرسش رو براتون میفرستم ...
*وی: گوشی رو قط کردم و سمت کیمجان برگشتم ...ینی تو این مدت اون با یکی دیگه بوده و الکی به من میگه دوسم داره ؟؟؟ نمیدونستم چیکار کنم ....
وی : جانی داره میاد اینجا ...فقط منو یادت نمیاد ؟
کیمجان: نه مگه تو کی هستی؟
وی : مهم نیست خدافس برای همیشه ...برا خودم متاسفم که تو این مدت بخاطر تو به کوکی نزدیک نشدم ...
*وی : از اتاق بیرون اومدم و دیدم کوکی داره با یه پرستار میاد بدون اینکه چیزی بگم دست کوکی رو گرفتم و دنبال خودم کشیدم و بردمش تو حیاط و محکم لباش رو بوسیدم .......
نظر بدین لطفان ....
۵۳.۸k
۱۴ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.