پارت هفتم//~~
پارت هفتم//~~
*وی : مثل همیشه تو بیمارستان کنار تخت کیمجان بودم و بهش زل زده بودم تا یه زمانی چشماش رو باز کنه ..الان دقیقا سه ماه از تصادف کیمجان گذشته و من همه این اتفاق ها رو زیر سر خودم میدونم و نمیدونم چیکار کنم چی بگم .. ینی زمانی میرسه که دباره بیدار بشه تا ازش مغزت بخوام که تنهاش گذاشتم ..نمیتونم یه لحظه چشمام رو روهم بزارم.هر وقت خواستم بخوابم صداش که داشت صدام میکرد تو گوشم می پیچه.......یهو یکی در زد و اومد تو ...
کوکی : سلام تیهونگ خوبی ؟
وی : اوه سلام تویی خوبم
کوکی : برات غذا اوردم بیا بخور
وی : نه ممنون گشنم نیست
کوکی : تیهونگ یکم به خودت بیا ...ببین چقدر ضعیف شدی ..از اون تصادف کوفتی نه چیزی خوردی نه خوابیدی..اینطوری کیمجان بهتر نمیشه فقط خودت بد تر میشی ..
وی : میدونم بیدار نمیشه فقط گرسنم نیست
کوکی: تیهونگ ازت خواهش میکنم من نگرانتم
وی : من خوبم نگران نباش
کوکی : خوب میخواستم باهات حرف بزنم
وی : درباره چی ؟
کوکی : درباره خودمون
وی : دوتا دوست چه حرفی میتونن با هم داشته باشن ..
کوکی : خودت رو نزن به اون راه نکنه یادت رفته که من دوست دارم
وی : نه یادم نرفته منم دوست دارم مثل دوتا دوست جوری که جیهوپ یا بقیه رو دوست دارم ..تو رو هم دوست دارم
کوکی : ولی آخه .....
وی : کوکی بخدا حوصله ندارم به اندازه کافی بهم بد میگزره تو هم بد ترش نکن
( خیلی آروم گفت )
من بزور فراموشت کردم
کوکی : چرا باید فراموشم کنی ...تو که دوسم داشتی تو که بهم گفتی برات مهمم
(آروم اشکش در میاد )
وی : کوکی من نمیدونم باید چیکار کنم درک میکنی ... دلم میخواد بمیرم .. نمیخوام اینجا باشم ولی مجبورم ..اگه اون روز یکم....فقط یکم زود تر برمی گشتم الان حالش خوب بود ....
کوکی : آروم باش عزیزم گریه نکن تسخیر تو نیست ..بیا اینجا
*
ادامه دار ....
لایک و نظر یادتون نره......
*وی : مثل همیشه تو بیمارستان کنار تخت کیمجان بودم و بهش زل زده بودم تا یه زمانی چشماش رو باز کنه ..الان دقیقا سه ماه از تصادف کیمجان گذشته و من همه این اتفاق ها رو زیر سر خودم میدونم و نمیدونم چیکار کنم چی بگم .. ینی زمانی میرسه که دباره بیدار بشه تا ازش مغزت بخوام که تنهاش گذاشتم ..نمیتونم یه لحظه چشمام رو روهم بزارم.هر وقت خواستم بخوابم صداش که داشت صدام میکرد تو گوشم می پیچه.......یهو یکی در زد و اومد تو ...
کوکی : سلام تیهونگ خوبی ؟
وی : اوه سلام تویی خوبم
کوکی : برات غذا اوردم بیا بخور
وی : نه ممنون گشنم نیست
کوکی : تیهونگ یکم به خودت بیا ...ببین چقدر ضعیف شدی ..از اون تصادف کوفتی نه چیزی خوردی نه خوابیدی..اینطوری کیمجان بهتر نمیشه فقط خودت بد تر میشی ..
وی : میدونم بیدار نمیشه فقط گرسنم نیست
کوکی: تیهونگ ازت خواهش میکنم من نگرانتم
وی : من خوبم نگران نباش
کوکی : خوب میخواستم باهات حرف بزنم
وی : درباره چی ؟
کوکی : درباره خودمون
وی : دوتا دوست چه حرفی میتونن با هم داشته باشن ..
کوکی : خودت رو نزن به اون راه نکنه یادت رفته که من دوست دارم
وی : نه یادم نرفته منم دوست دارم مثل دوتا دوست جوری که جیهوپ یا بقیه رو دوست دارم ..تو رو هم دوست دارم
کوکی : ولی آخه .....
وی : کوکی بخدا حوصله ندارم به اندازه کافی بهم بد میگزره تو هم بد ترش نکن
( خیلی آروم گفت )
من بزور فراموشت کردم
کوکی : چرا باید فراموشم کنی ...تو که دوسم داشتی تو که بهم گفتی برات مهمم
(آروم اشکش در میاد )
وی : کوکی من نمیدونم باید چیکار کنم درک میکنی ... دلم میخواد بمیرم .. نمیخوام اینجا باشم ولی مجبورم ..اگه اون روز یکم....فقط یکم زود تر برمی گشتم الان حالش خوب بود ....
کوکی : آروم باش عزیزم گریه نکن تسخیر تو نیست ..بیا اینجا
*
ادامه دار ....
لایک و نظر یادتون نره......
۷۳.۳k
۱۴ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.