پارت100:
#پارت100:
همونجا رو زمین نشستم و سرم رو به کمد تکیه دادم. چرا مامان این همه بد با خدمتکارا رفتار میکرد؟ دلم به حال فاطمه خانم میسوخت؛ اون هیچکس رو نداشت که پیشش بره.
باید دنبالش میگشتم تا میفهمیدم کجا رفته.
تو حال خودم بودم که لرزش گوشی رو تو جیب مانتوم حس کردم. بیحوصله گوشی رو از جیبم در اوردم. با دیدن اسم سپهر سریع گوشی رو جواب دادم:
- الو؟
-الو سلام. خوبی؟
- مرسی خوبم. تو چطوری؟
- منم خداروشکر خوبم. چیشد نیومدین؟ منتظرتونم!
- فاطمه خانم رفته! هر چه قدر دنبالش گشتم پیداش نکردم.
سپهر با تعجب گفت:
-یعنی چی رفته؟ مگه باهاش هماهنگ نکرده بودی؟
-چرا بهش گفته بودم ولی...
چشمم به دفتر کوچیکی با جلد قهوهای رنگ که زیر کمد بود، افتاد.
با کنجکاوی از زیر کمد برش داشتم و به سپهر گفتم:
-من بعداً زنگت میزنم!
بعد از خداحافظی سرسری، قطعش کردم.
دفتر رو باز کردم و اولین صفحهاش رو که یه شعر خیلی قشنگ بود، خوندم.
مینویسم از غصه هایی که سالهاست مرا همراهی کردهاند.
از دردهایی که آنقدر با آنها عجین شدهام که نبودنشان دیگر برایم زجرآور است.
مینویسم.
مینویسم از غم.
از عشق از نفرت.
مینویسم.
از نوشتنهایی که سالهاست عقده شدهاند در وجودم.
از گفتههایی که بغض شدهاند در وجودم.
از اشکهایی که جمع شدهاند در چشمهایم.
مینویسم.
آری مینویسم.
آزاد و بیپروا مینویسم.
دیگر نخواهم ترسید.
دیگر نخواهم سکوت کرد.
فریاد میزنم.
فریادی به بلندای تمام کاغذهای دنیا.
و به پهنای تمام مرکب های دنیا.
خواهم گفت.
خواهم نوشت.
خواهم رسوا شد.
خواهم رسوا کرد.
(شاعر: محمد حسین زارع شحنه)
همونجا رو زمین نشستم و سرم رو به کمد تکیه دادم. چرا مامان این همه بد با خدمتکارا رفتار میکرد؟ دلم به حال فاطمه خانم میسوخت؛ اون هیچکس رو نداشت که پیشش بره.
باید دنبالش میگشتم تا میفهمیدم کجا رفته.
تو حال خودم بودم که لرزش گوشی رو تو جیب مانتوم حس کردم. بیحوصله گوشی رو از جیبم در اوردم. با دیدن اسم سپهر سریع گوشی رو جواب دادم:
- الو؟
-الو سلام. خوبی؟
- مرسی خوبم. تو چطوری؟
- منم خداروشکر خوبم. چیشد نیومدین؟ منتظرتونم!
- فاطمه خانم رفته! هر چه قدر دنبالش گشتم پیداش نکردم.
سپهر با تعجب گفت:
-یعنی چی رفته؟ مگه باهاش هماهنگ نکرده بودی؟
-چرا بهش گفته بودم ولی...
چشمم به دفتر کوچیکی با جلد قهوهای رنگ که زیر کمد بود، افتاد.
با کنجکاوی از زیر کمد برش داشتم و به سپهر گفتم:
-من بعداً زنگت میزنم!
بعد از خداحافظی سرسری، قطعش کردم.
دفتر رو باز کردم و اولین صفحهاش رو که یه شعر خیلی قشنگ بود، خوندم.
مینویسم از غصه هایی که سالهاست مرا همراهی کردهاند.
از دردهایی که آنقدر با آنها عجین شدهام که نبودنشان دیگر برایم زجرآور است.
مینویسم.
مینویسم از غم.
از عشق از نفرت.
مینویسم.
از نوشتنهایی که سالهاست عقده شدهاند در وجودم.
از گفتههایی که بغض شدهاند در وجودم.
از اشکهایی که جمع شدهاند در چشمهایم.
مینویسم.
آری مینویسم.
آزاد و بیپروا مینویسم.
دیگر نخواهم ترسید.
دیگر نخواهم سکوت کرد.
فریاد میزنم.
فریادی به بلندای تمام کاغذهای دنیا.
و به پهنای تمام مرکب های دنیا.
خواهم گفت.
خواهم نوشت.
خواهم رسوا شد.
خواهم رسوا کرد.
(شاعر: محمد حسین زارع شحنه)
۳.۹k
۰۸ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.