پارت

#پارت101:

شعر پر از درد و غم بود طوری که قلبم رو به درد اورد. یعنی فاطمه خانم این همه درد داشت؟ می‌دونستم کارم خیلی زشته که دفتر خاطرات یکی دیگه رو می‌خوندم. ولی باز هم به‌ کارم ادامه دادم.

[من و پدر و مادرم تو یه دهکده‌ی خوش آب و هوا زندگی می‌کردیم. خونواده‌ی خوشبختی بودیم. همه چیز خوب پیش می‌رفت تا روزی که خان ده از بابا خواست که پیشش بره.
همه تعجب کردیم؛ خان چه کاری با بابا که یه رعیت بیش نبود، داشت؟

وقتی بابا از پیش خان برگشت رنگ به صورت نداشت. من و مامان خاتون به سمتش رفتیم و هر چقدر می‌پرسیدم چی شده جواب نمی‌داد. تا اینکه به حرف اومد و رو به من گفت:
- باید هر چه سریع‌تر از اینجا بری دخترم.
با لکنت گفتم:
- چ..چرا بابا؟ مگه چی شده؟
- اردلان خان تو رو خواستگاری کرده.
با بهت گفتم:
-چی؟
اون یه مرد پنجاه ساله بود و من یه دختره هفده ساله از فکر کردن به اون لرزه به تنم افتاد.
با التماس روبه بابا گفتم:
-ول... ولی بابا جان! من نمی‌خوام با اردلان خان ازدواج کنم.
اشک توی چشم‌هاش جمع شد و گفت:
- می‌دونم دخترم! بخاطر همین باید فرار کنی.
- چرا بهش نمی‌گی که من قبول نمی‌کنم؟
لبخند غمگینی زد و گفت:
- کاش می‌شد، اردلان خان چیزی که می‌خواست رو به هر قیمتی بدست می‌اورد. همین امشب می‌فرستمت بری. من نمی‌ذارم بدبخت بشی!
با عجز نالیدم:
- بابا من نمیخوام تنهاتون بذارم! اصلا هر چیزی که میخواد بشه... من تنهاتون نمیذارم.

مامان خاتون شُک‌زده از این ماجرا فقط‌ اشک می‌ریخت. مامان از کنار من و بابا گذشت و به اتاقم رفت. تمام لباسام رو توی ساک کهنه ای جمع کرد.
- مادر جان داری چیکار می‌کنی؟
با روسری گل گلیش اشک‌هاش رو پاک کرد و گفت:
- شرمندم دخترم! ولی من نمی‌تونم شاهد بدبخت شدنت باشم. ت.. تو باید بری.

هر چقدر زار زدم که نمی‌خوام برم حرفم رو گوش ندادن، فقط می‌گفتن تو اردلان خان رو نمی‌شناسی چه آدمیه. اونا نگران ایندم بودن . تو دِه هیچ‌کس دخترش رو به مدرسه نمی فرستاد، ولی پدر من تمام سعیش رو می‌کرد من به تحصیلم ادامه بدم. مادرم هم همپای پدرم کار می‌کرد تا خرج تحصیلم رو در بیارن. چطور می‌تونستم این دو فرشته رو تنها بذارم؟ اونم بعد از فرارم معلوم نیس اردلان خان ظالم چیکارشون کنه!

شبانه من رو راهی شهر کردن. مامان خاتون آدرس عمه‌اش رو که تو شهر بود، بهم داد و گفت مدتی اونجا باشم.

وقتی رسیدم صبح زود بود. اصلا از شهر و وضعیتش خوشم‌ نمی‌اومد.
با اینکه مدت زیادی نگذشته بود ولی دلم برای روستای سرسبز و کوچیک و به خصوص بابا و مامان خاتون تنگ شده بود.
دیدگاه ها (۱)

#پارت102:آدرسی که مامان تو برگه‌ایی برام نوشته بود رو یبار د...

#پارت103:دلم به حال باغبون سوخت. مامان واقعا قاطی کرده بود؛ ...

#پارت100:همونجا رو زمین نشستم و سرم رو به کمد تکیه دادم. چرا...

رمان عشق و نفرت پارت ۱ویو ات: من با خوانوادم بحسم شد بعد به ...

دستش رو قلبم بود.هر وقت می فهمید حالم‌ خوش نیست، همین کار رو...

بهم گفت, عشق ' مثل بازی می مونه. تو هر بازی یکی می بره یکی م...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط