پارت ۶۳
#پارت_۶۳
نشسته بود رو زمینو گریه میکرد.حالم از خودم بهممیخورد..یهو سرشو آورد بالا
+گیریم که اونا الکی بود...دوروز پیش تو ویلا من بودم موهای دلینا رو نواز میکردم بوسش میکردم؟؟..
_به جان آنا...به جان خودم...تو رومیدیدم..باور کن
دوباره سرشو انداهت پایین و شروع کرد گریه کردن....نشستم....بغلش کردم....محکم...دلم میخواست آرومش کنم...خیلی تعجب کردم که پسم نزد...
+آنا..عزیزم..آنا آروم باش...
هق هق میکرد تو بغلم و من هر لحظه بیشتر از خودم متنفر میشدم...
+پاشو آنا...ببسه..ببخش منو...آنا قربونت برم پاشو...
پاشد و دوبارع خودشو پرت کرد تو بغلم...وای خدا من امشب نمیرم..بعد چند وقت یه لبخند اومد رو لبم..دستمو دورش حلقه کردم...تو بغلم تند تند نفس میکشید.قلبش مثل گنجشک میزد...گوشیم زنگ خورد..اه...تو روح هر کی که هست..دلینا بود..خاموشش کردم و گذاشتم تو جیبم...نفسای آنا منظم شذه بود...دوبار صداش کردم جواب نداد...خوابیده بود......آرم بغلش کردم و گذاشتمش تو ماشین..رسیدیم ویلا دوباره بغلش کردم و بردمش تو اتاقش.اروم شال و مانتوشو دراوردم...بعدم پلاک زنجیر خودمو از گردنش درآوردم انداختم گردن خودم...حلقه رو هم انداختم دستم...با موهاش بازی میکردم...خدایا ازا ممنونم که بعد چند وقت همچین آرامشی بهم دادی...تا خود صبح بالاسرش بودم و نگاش میکردم...خورشید که درومد رفتم اتاق خودمو خوابیدم
آنا
چشمامو باز کردم....بلافاصله یاد دیشب افتادم..یاد اینکه تو بغل آرتین خوابم برد...پس چجوری اومدم اینجا...ما تو پارک بودیم...یعنی...یعنی..ازین فکر لبخندی اومد رو لبم...رفتم جلو آینع...قیافع رو...از جلو آینع رد شدم که برم حموم...دوباره برگشتم...پلاک و زنجیر و حلقه تو گردنم نبود...آرتین....خیلی خودخواهی...خیلی...ی دوش گرفتم و موهامو خیس یافتم یه لباس معمولی هم پوشیدم و رفتم پایین...دلممیخواست برگردم تهران...دیگه نه حوصلع آرتینو داشتم نه یاشارو نه بقیه...تو حال نشسته بودم و با گوشیم ور میرفتم....ارتین داشت از پله ها میومد پایین...نگاش کردم...دیشی بعد مدتها رفع دلتنگی کردما...حسابی..دیدم اس داد
+منتظرم میمونی؟؟
_قرار نبود منتظر بمونم...من گفتم برو...اون بغل دیشبم واسه خدافظی اخر بود
چند دقیقه بعد جواب داد
+انا توروخدا...تورو جون عزیزت...بخدا من بدون تو نمیتونم...
دیگه جوابشو ندادم...چقد سنگدل شدم..یاشارم بیدار شده بوذ
+سلام خانوم صبح بخیر
_سلام صبح بخیر....یاشار؟
+جانم؟
_من میخوام برگردم تهران
صدای سرفع از تو آشپزخونه اومد برگشتم دیدم آرتینه...بهش توجهی نکردم
_همین الانم میخوام برم...دیگه تحمل اینجارو ندارم
+انا خوبی؟چطور تا الان تحمل کردی
_مجبور بودم....من نمیدونمن من تا ساعت 8 باید تهران باشم
+انا لجبازی نکن
_من میبرمش
برگشتم طرفش...چشمای مظلومش تو حلقم...به یاشار نگاه کردم
یاشار:پس دلینا؟
+میمونع با شما میاد
ارتین با اخم گفت:بروحاضر شو
به یاشار نگاه کردم با چشماش اشاره کرد که برم
سریع رفتم بالا و وسیله هامو جمع کردمو..دلینا از اتاقش اومد بیرون
+کجا به سلامتی
_باید بع تو جواب پس بدم...نچسب
از پله ها رفتم پایین...یاشارو بغل کردم...ازش خدافظی کردم..بهش گفتم که از طرف من از بقیه هم خدافظی کنه
اونورم دلینا و آرتین داشتن حرف میزدن...ده دقیقه بعد دوتایی به طرف ماشین ارتین رفتیم...یادش بخیر اونروزی که پشت رل نشستم و آرتین بهممیخندید...سوار ماشین شدم و راه افتاد
تقریبا بیست دقیقع بود که راه افتادع بودیم...یهو بلند گفتم
+وای
زد رو ترمز
_چیشد؟
+گیتارمو جا گذاشتم
_اوووو...حالا گفتم چیشدع
+برگزد بریم بیاریمش
_عمرا من این راهو برگردم
+آرتین توروخدا...
خیلی باحال نگام کرد
_نوچ
+آرتین...اذیتم نکن دیگه
_من برنمیگردم
با خرص گفتم
+درک...برنگرد
راهشو ادامه داد
_شرط دارع!
+چی؟
یخورده هوا و آسمونو و در و دیوارو نگاه کرد
+باید بوسم کنی
عصبانی شدم
_برو بابا...الان زنگ میزنم یاشار بیاره برام
+عمرا بیارع
اه حالا اینم شیطونیش گل کردع....من چجوری اینو بوس کنم...خب دل خودم طاقت نمیارع..با کلی زور گفتم
_قبوله
+چی؟شرطم؟
_ارع دیگه
صورتشو آورد جلو
+خب منتظرم
ایییش پسره از خود راضی...رفتم یخورده جلو و آروم لپشو بوس کردم...وای خدا نمیرم
+اینور
_عع...بسه دیگه
+بدو
_میدونی دلینا بفهمه چیکارت میکنه
+برام مهم نیس...حالاممنتظرم زود باش
دست بع سینه نشستم و گفتم:نمیخوام
+گیتارم نمیخوای؟
خدااااا این میخواد منو دیونه کنه...اونور صورتشو گرفت طرفم...اون لپشم بوس کردم...داشتم میرفتم عقب نگهم داشت و محکم و عمیق پیشونیمو بوسید..بعدم به راهش ادمه داد
_عه پس چرا دور نمیزنی؟
+گیتارت صندوقع
با جیغ گفتم:چیییییی؟
لبخند محوی رو صورتش بو
نشسته بود رو زمینو گریه میکرد.حالم از خودم بهممیخورد..یهو سرشو آورد بالا
+گیریم که اونا الکی بود...دوروز پیش تو ویلا من بودم موهای دلینا رو نواز میکردم بوسش میکردم؟؟..
_به جان آنا...به جان خودم...تو رومیدیدم..باور کن
دوباره سرشو انداهت پایین و شروع کرد گریه کردن....نشستم....بغلش کردم....محکم...دلم میخواست آرومش کنم...خیلی تعجب کردم که پسم نزد...
+آنا..عزیزم..آنا آروم باش...
هق هق میکرد تو بغلم و من هر لحظه بیشتر از خودم متنفر میشدم...
+پاشو آنا...ببسه..ببخش منو...آنا قربونت برم پاشو...
پاشد و دوبارع خودشو پرت کرد تو بغلم...وای خدا من امشب نمیرم..بعد چند وقت یه لبخند اومد رو لبم..دستمو دورش حلقه کردم...تو بغلم تند تند نفس میکشید.قلبش مثل گنجشک میزد...گوشیم زنگ خورد..اه...تو روح هر کی که هست..دلینا بود..خاموشش کردم و گذاشتم تو جیبم...نفسای آنا منظم شذه بود...دوبار صداش کردم جواب نداد...خوابیده بود......آرم بغلش کردم و گذاشتمش تو ماشین..رسیدیم ویلا دوباره بغلش کردم و بردمش تو اتاقش.اروم شال و مانتوشو دراوردم...بعدم پلاک زنجیر خودمو از گردنش درآوردم انداختم گردن خودم...حلقه رو هم انداختم دستم...با موهاش بازی میکردم...خدایا ازا ممنونم که بعد چند وقت همچین آرامشی بهم دادی...تا خود صبح بالاسرش بودم و نگاش میکردم...خورشید که درومد رفتم اتاق خودمو خوابیدم
آنا
چشمامو باز کردم....بلافاصله یاد دیشب افتادم..یاد اینکه تو بغل آرتین خوابم برد...پس چجوری اومدم اینجا...ما تو پارک بودیم...یعنی...یعنی..ازین فکر لبخندی اومد رو لبم...رفتم جلو آینع...قیافع رو...از جلو آینع رد شدم که برم حموم...دوباره برگشتم...پلاک و زنجیر و حلقه تو گردنم نبود...آرتین....خیلی خودخواهی...خیلی...ی دوش گرفتم و موهامو خیس یافتم یه لباس معمولی هم پوشیدم و رفتم پایین...دلممیخواست برگردم تهران...دیگه نه حوصلع آرتینو داشتم نه یاشارو نه بقیه...تو حال نشسته بودم و با گوشیم ور میرفتم....ارتین داشت از پله ها میومد پایین...نگاش کردم...دیشی بعد مدتها رفع دلتنگی کردما...حسابی..دیدم اس داد
+منتظرم میمونی؟؟
_قرار نبود منتظر بمونم...من گفتم برو...اون بغل دیشبم واسه خدافظی اخر بود
چند دقیقه بعد جواب داد
+انا توروخدا...تورو جون عزیزت...بخدا من بدون تو نمیتونم...
دیگه جوابشو ندادم...چقد سنگدل شدم..یاشارم بیدار شده بوذ
+سلام خانوم صبح بخیر
_سلام صبح بخیر....یاشار؟
+جانم؟
_من میخوام برگردم تهران
صدای سرفع از تو آشپزخونه اومد برگشتم دیدم آرتینه...بهش توجهی نکردم
_همین الانم میخوام برم...دیگه تحمل اینجارو ندارم
+انا خوبی؟چطور تا الان تحمل کردی
_مجبور بودم....من نمیدونمن من تا ساعت 8 باید تهران باشم
+انا لجبازی نکن
_من میبرمش
برگشتم طرفش...چشمای مظلومش تو حلقم...به یاشار نگاه کردم
یاشار:پس دلینا؟
+میمونع با شما میاد
ارتین با اخم گفت:بروحاضر شو
به یاشار نگاه کردم با چشماش اشاره کرد که برم
سریع رفتم بالا و وسیله هامو جمع کردمو..دلینا از اتاقش اومد بیرون
+کجا به سلامتی
_باید بع تو جواب پس بدم...نچسب
از پله ها رفتم پایین...یاشارو بغل کردم...ازش خدافظی کردم..بهش گفتم که از طرف من از بقیه هم خدافظی کنه
اونورم دلینا و آرتین داشتن حرف میزدن...ده دقیقه بعد دوتایی به طرف ماشین ارتین رفتیم...یادش بخیر اونروزی که پشت رل نشستم و آرتین بهممیخندید...سوار ماشین شدم و راه افتاد
تقریبا بیست دقیقع بود که راه افتادع بودیم...یهو بلند گفتم
+وای
زد رو ترمز
_چیشد؟
+گیتارمو جا گذاشتم
_اوووو...حالا گفتم چیشدع
+برگزد بریم بیاریمش
_عمرا من این راهو برگردم
+آرتین توروخدا...
خیلی باحال نگام کرد
_نوچ
+آرتین...اذیتم نکن دیگه
_من برنمیگردم
با خرص گفتم
+درک...برنگرد
راهشو ادامه داد
_شرط دارع!
+چی؟
یخورده هوا و آسمونو و در و دیوارو نگاه کرد
+باید بوسم کنی
عصبانی شدم
_برو بابا...الان زنگ میزنم یاشار بیاره برام
+عمرا بیارع
اه حالا اینم شیطونیش گل کردع....من چجوری اینو بوس کنم...خب دل خودم طاقت نمیارع..با کلی زور گفتم
_قبوله
+چی؟شرطم؟
_ارع دیگه
صورتشو آورد جلو
+خب منتظرم
ایییش پسره از خود راضی...رفتم یخورده جلو و آروم لپشو بوس کردم...وای خدا نمیرم
+اینور
_عع...بسه دیگه
+بدو
_میدونی دلینا بفهمه چیکارت میکنه
+برام مهم نیس...حالاممنتظرم زود باش
دست بع سینه نشستم و گفتم:نمیخوام
+گیتارم نمیخوای؟
خدااااا این میخواد منو دیونه کنه...اونور صورتشو گرفت طرفم...اون لپشم بوس کردم...داشتم میرفتم عقب نگهم داشت و محکم و عمیق پیشونیمو بوسید..بعدم به راهش ادمه داد
_عه پس چرا دور نمیزنی؟
+گیتارت صندوقع
با جیغ گفتم:چیییییی؟
لبخند محوی رو صورتش بو
۱۱.۵k
۱۱ مرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۳۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.