رمان ارباب من پارت: ۱۲۵
با شنیدن این حرفش از روی تخت پاشدم و گفتم:
_ نه به جون خودم اینجوری نیست، واقعا دست خودم نبود و اصلا نمیدونم یهو چیشد که اونجوری شد! حتی، حتی خودمم تعجب کردم که...
حرفم رو قطع کرد و با همون لحنش گفت:
_ تو که یادت نبود!
_ یادم اومد الان
_ همین الان؟!
_ آره
_ چطور انقدر راحت دروغ میگی؟!
از لحن طلبکارانه اش حرصم گرفت و با پوزخند گفتم:
_ به همون راحتی که تو یه انسان رو دزدیدی و زندانیش کردی!
_ عاقبت یه دختر فراری اینه
_ شایدم بدتر از این باشه!
با تعجب بهم نگاه کرد و منم با اینکه میدونستم با زدن این حرفم عاقبت خوبی درانتظارم نیست اما برای اینکه یکم از آتیش دلم کم کنم، گفتم:
_ عاقبت بعضی از دخترای فراری هم مرگه!
به ثانیه نکشید که صورتش قرمز شد اما من کوتاه نیومدم و ادامه دادم:
_ تنها تفاوت بین من و یلدا اینه که من گیر یه حیوون پست افتادم اما اون گیر تویی که دوستش داشتی افتاد و البته با مُردنش باعث شد تو از یه حیوون هم بدتر بشی و...
دوتا دستهای بزرگش رو دور گلوم گذاشت و فشار داد و همین باعث شد دیگه نتونم ادامه بدم و به سرفه افتادم.
اما اون بی توجه، صورتش رو بهم نزدیک کرد و با خشم گفت:
_ تو حق نداری درمورد یلدای من حرف بزنی
در حالی که به زور سعی میکردم نفس بکشم، گفتم:
_ چیه؟ حقیقت بدجور برات تلخ بود؟
_ خفه شو سپیده
_ نمیخوام
فشار دستهاش رو بیشتر کرد و همین باعث شد راه تنفسم کامل قطع بشه!
به دست و پا زدن افتادم و سعی میکردم دستهاش رو از گلوم جدا کنم اما اون با چشمهای قرمز و صورت پر از خشمش بهم زل زده بود و انگار اصلا اینجا نبود!
چشمام کم کم داشت سیاهی میرفت و از کمبود هوا داشتم خفه میشدم که دستهاش رو از دور گردنم جدا کرد.
روی زمین افتادم و به سرفه کردن افتادم!
نمیدونستم سرفه کنم یا نفس بکشم و گردنمم بدجور میسوخت.
یه بار دیگه بهم ثابت شده بود که بهراد یه روانیه تمام عیاره و اگه پاش برسه قطعا من رو میکُشه اما اصلا برام مهم نبود چون من این روزها فقط نفس میکشیدم اما زندگی نمیکردم و این خیلی تلخ بود...
_ نه به جون خودم اینجوری نیست، واقعا دست خودم نبود و اصلا نمیدونم یهو چیشد که اونجوری شد! حتی، حتی خودمم تعجب کردم که...
حرفم رو قطع کرد و با همون لحنش گفت:
_ تو که یادت نبود!
_ یادم اومد الان
_ همین الان؟!
_ آره
_ چطور انقدر راحت دروغ میگی؟!
از لحن طلبکارانه اش حرصم گرفت و با پوزخند گفتم:
_ به همون راحتی که تو یه انسان رو دزدیدی و زندانیش کردی!
_ عاقبت یه دختر فراری اینه
_ شایدم بدتر از این باشه!
با تعجب بهم نگاه کرد و منم با اینکه میدونستم با زدن این حرفم عاقبت خوبی درانتظارم نیست اما برای اینکه یکم از آتیش دلم کم کنم، گفتم:
_ عاقبت بعضی از دخترای فراری هم مرگه!
به ثانیه نکشید که صورتش قرمز شد اما من کوتاه نیومدم و ادامه دادم:
_ تنها تفاوت بین من و یلدا اینه که من گیر یه حیوون پست افتادم اما اون گیر تویی که دوستش داشتی افتاد و البته با مُردنش باعث شد تو از یه حیوون هم بدتر بشی و...
دوتا دستهای بزرگش رو دور گلوم گذاشت و فشار داد و همین باعث شد دیگه نتونم ادامه بدم و به سرفه افتادم.
اما اون بی توجه، صورتش رو بهم نزدیک کرد و با خشم گفت:
_ تو حق نداری درمورد یلدای من حرف بزنی
در حالی که به زور سعی میکردم نفس بکشم، گفتم:
_ چیه؟ حقیقت بدجور برات تلخ بود؟
_ خفه شو سپیده
_ نمیخوام
فشار دستهاش رو بیشتر کرد و همین باعث شد راه تنفسم کامل قطع بشه!
به دست و پا زدن افتادم و سعی میکردم دستهاش رو از گلوم جدا کنم اما اون با چشمهای قرمز و صورت پر از خشمش بهم زل زده بود و انگار اصلا اینجا نبود!
چشمام کم کم داشت سیاهی میرفت و از کمبود هوا داشتم خفه میشدم که دستهاش رو از دور گردنم جدا کرد.
روی زمین افتادم و به سرفه کردن افتادم!
نمیدونستم سرفه کنم یا نفس بکشم و گردنمم بدجور میسوخت.
یه بار دیگه بهم ثابت شده بود که بهراد یه روانیه تمام عیاره و اگه پاش برسه قطعا من رو میکُشه اما اصلا برام مهم نبود چون من این روزها فقط نفس میکشیدم اما زندگی نمیکردم و این خیلی تلخ بود...
۱۴.۸k
۱۷ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.