رمان ارباب من پارت: ۱۲۶
این دفعه یقه ی لباسم رو محکم گرفت و گفت:
_ دفعه ی آخرت باشه اسم یلدای من رو میاری!
_ و اگه نباشه؟
_ با همین دستام خفه ات میکنم، زنده نمیمونی
_ مگه الان زنده ام؟
دندوناش رو روی هم فشار داد و گفت:
_ یه کاری میکنم که به زندگی الانت بگی بهشت!
_ به این برزخ بگم بهشت؟
_ تو هنوز جهنم رو ندیدی دختر وگرنه اینجوری زبون درازی نمیکردی!
دستاش رو از یقه ام جدا کردم و با جدیت گرفتم:
_ دیگه نمیتونم و نمیخوام که این زندگی کوفتی رو تحمل کنم!
_ مجبوری
_ نیستم
_ هستی
_ گفتم نیستم
با شنیدن حرفم، ضربه ی محکمی توی صورتم زد و مثل دیوونه ها همینطور که فریاد میکشید، گفت:
_ خفه شو، خفه شو، خفه شو
_ نمیخوام، از تو و این خونه و همه چیت متنفرم
یکم مکث کردم و اینبار مثل خودش با صدای بلند گفتم:
_ از یلدا هم متنفرم، اگه اون نبود من الان اینجا نبودم و زجر نمیکشیدم
مثل دیوونه ها بلند خندید و گفت:
_ اگه اون نبود تو الان پیش اون شیخهای عرب بودی دختره ی خیابونی!
اشک مزاحمی که از گوشه ی چشمم ریخت رو با حرص پاک کردم و گفتم:
_ میدونی الان چندماهه که اینجام؟
_ خب که چی؟
_ به این فکر نکردی که تو این مدت پدر مادرم چیکار کردن و چطوری زندگی کردن؟
کنارم روی تخت نشست و گفت:
_ تو خودت اونارو کنار گذاشتی و فرار کردی
_ اما میخواستم بعدش بهشون خبر بدم و در نهایت برگردم پیششون
دستش رو به نشونه ی " برو بابا " تکون داد و گفت:
_ این چیزا به من ربطی نداره!
_ ربط داره
_ برام مهم نیست
_ پس چی برات مهمه؟
به حرفم توجهی نکرد و در حالی که انگشتش رو تهدیدوار به سمتم گرفته بود، گفت:
_ فقط این رو بدون که اگه یه روزی فکر فرار به سرت بزنه و بخوای دوباره فرار کنی، پدر و مادرت رو میکُشم!
با وحشت به صورت جدی و لحن مصممش نگاه کردم و چیزی نگفتم.
از این روانی زنجیره ای هرچیزی و هرکاری برمیومد و همین باعث ترس من میشد...
_ دفعه ی آخرت باشه اسم یلدای من رو میاری!
_ و اگه نباشه؟
_ با همین دستام خفه ات میکنم، زنده نمیمونی
_ مگه الان زنده ام؟
دندوناش رو روی هم فشار داد و گفت:
_ یه کاری میکنم که به زندگی الانت بگی بهشت!
_ به این برزخ بگم بهشت؟
_ تو هنوز جهنم رو ندیدی دختر وگرنه اینجوری زبون درازی نمیکردی!
دستاش رو از یقه ام جدا کردم و با جدیت گرفتم:
_ دیگه نمیتونم و نمیخوام که این زندگی کوفتی رو تحمل کنم!
_ مجبوری
_ نیستم
_ هستی
_ گفتم نیستم
با شنیدن حرفم، ضربه ی محکمی توی صورتم زد و مثل دیوونه ها همینطور که فریاد میکشید، گفت:
_ خفه شو، خفه شو، خفه شو
_ نمیخوام، از تو و این خونه و همه چیت متنفرم
یکم مکث کردم و اینبار مثل خودش با صدای بلند گفتم:
_ از یلدا هم متنفرم، اگه اون نبود من الان اینجا نبودم و زجر نمیکشیدم
مثل دیوونه ها بلند خندید و گفت:
_ اگه اون نبود تو الان پیش اون شیخهای عرب بودی دختره ی خیابونی!
اشک مزاحمی که از گوشه ی چشمم ریخت رو با حرص پاک کردم و گفتم:
_ میدونی الان چندماهه که اینجام؟
_ خب که چی؟
_ به این فکر نکردی که تو این مدت پدر مادرم چیکار کردن و چطوری زندگی کردن؟
کنارم روی تخت نشست و گفت:
_ تو خودت اونارو کنار گذاشتی و فرار کردی
_ اما میخواستم بعدش بهشون خبر بدم و در نهایت برگردم پیششون
دستش رو به نشونه ی " برو بابا " تکون داد و گفت:
_ این چیزا به من ربطی نداره!
_ ربط داره
_ برام مهم نیست
_ پس چی برات مهمه؟
به حرفم توجهی نکرد و در حالی که انگشتش رو تهدیدوار به سمتم گرفته بود، گفت:
_ فقط این رو بدون که اگه یه روزی فکر فرار به سرت بزنه و بخوای دوباره فرار کنی، پدر و مادرت رو میکُشم!
با وحشت به صورت جدی و لحن مصممش نگاه کردم و چیزی نگفتم.
از این روانی زنجیره ای هرچیزی و هرکاری برمیومد و همین باعث ترس من میشد...
۱۷.۸k
۱۷ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.