رمان ارباب من پارت: ۱۲۷
به تقویم نگاه کردم و آه پر از حسرتی کشیدم.
فقط یک روز دیگه به شروع تابستون مونده بود و سه ماه دیگه از زندانی بودن من تو این برزخ گذشته بود!
نمیتونستم باور کنم که روزها داره یکی پس از دیگری میگذره و من همچنان اینجام!
هر روز کلی جر و بحث داشتیم و همش هم در آخر به این ختم میشد و وقتی کلی زجر و درد نصیبم میکرد، خیالش راحت میشد و ولم میکرد!
تو این سه ماه حتی از فرناز و فرهاد هم هیچ خبری نداشتم و اصلا به اینجا نیومده بودن!
اون اوایل خیلی امیدوار بودم که فرناز میاد و یجوری نجاتم میده اما هر روز که میگذشت، امید منم کمتر میشد و این اواخر دیگه اصلا هیچ امیدی بهش نداشتم!
هربار که تصمیم میگرفتم از این جهنم فرار کنم پشیمون میشدم و سعی میکردم تحمل کنم چون بهرادِ عوضی آدرس خونمون رو پیدا کرده بود و به وسیله ی همین هر روز و هرساعت من رو با تهدیدهای مختلف میترسوند.
سعی کردم از فکر بیرون بیام پس نگاهم رو از تقویم گرفتم و به دیوار روبرو زل زدم اما در کسری از ثانیه گردنم به صورت خودکار دوباره به سمت تقویم برگشت و با چشمهای گردشده بهش زل زدم!
من تقریبا ماهانه ام منظم اتفاق میفتاد و هیچوقت دراین مورد مشکلی نداشتم اما الان مدت زیادی بود که عقب افتاده بود و این تعجب آور بود!
سرم رو تند تند و با ترس تکون دادم و گفتم:
_ نه، نه امکان نداره که همچین چیزی باشه، اصلا نباید باشه، نمیشه، هرگز نمیشه!
با ترس دستی به صورتم کشیدم و سعی کردم این فکرهارو از خودم دور کنم و همزمان یه بار دیگه شروع به شمردن روزها کردم.
واقعا دیر شده بود و احتمال این اتفاق زیاد بود اما...اما اگ واقعا اینجوری باشه من نابود میشم، من این دفعه کامل نابود میشم!
اشکام تند تند شروع به ریختن کردن که همون لحظه در اتاق باز شد و اکرم خانم سرش رو داخل آورد و گفت:
_ دخترم بیا ناهار
اشکام رو از روی صورتم پاک کردم و آروم گفتم:
_ گشنه ام نیست
_ چرا مگه چیزی...
که با دیدن صورت پر از اشکم حرفش رو قطع کرد و با نگرانی گفت:
_ چیشده؟ چرا گریه میکنی؟
_ هیچی دلم گرفته
به سمتم اومد و کنارم روی تخت نشست و با لبخند مهربونی گفت:
_ چرا؟ چیشده؟
_ همینطوری
_ همینطوری داری مثل ابربهار اشک میریزی؟
_ آره
فقط یک روز دیگه به شروع تابستون مونده بود و سه ماه دیگه از زندانی بودن من تو این برزخ گذشته بود!
نمیتونستم باور کنم که روزها داره یکی پس از دیگری میگذره و من همچنان اینجام!
هر روز کلی جر و بحث داشتیم و همش هم در آخر به این ختم میشد و وقتی کلی زجر و درد نصیبم میکرد، خیالش راحت میشد و ولم میکرد!
تو این سه ماه حتی از فرناز و فرهاد هم هیچ خبری نداشتم و اصلا به اینجا نیومده بودن!
اون اوایل خیلی امیدوار بودم که فرناز میاد و یجوری نجاتم میده اما هر روز که میگذشت، امید منم کمتر میشد و این اواخر دیگه اصلا هیچ امیدی بهش نداشتم!
هربار که تصمیم میگرفتم از این جهنم فرار کنم پشیمون میشدم و سعی میکردم تحمل کنم چون بهرادِ عوضی آدرس خونمون رو پیدا کرده بود و به وسیله ی همین هر روز و هرساعت من رو با تهدیدهای مختلف میترسوند.
سعی کردم از فکر بیرون بیام پس نگاهم رو از تقویم گرفتم و به دیوار روبرو زل زدم اما در کسری از ثانیه گردنم به صورت خودکار دوباره به سمت تقویم برگشت و با چشمهای گردشده بهش زل زدم!
من تقریبا ماهانه ام منظم اتفاق میفتاد و هیچوقت دراین مورد مشکلی نداشتم اما الان مدت زیادی بود که عقب افتاده بود و این تعجب آور بود!
سرم رو تند تند و با ترس تکون دادم و گفتم:
_ نه، نه امکان نداره که همچین چیزی باشه، اصلا نباید باشه، نمیشه، هرگز نمیشه!
با ترس دستی به صورتم کشیدم و سعی کردم این فکرهارو از خودم دور کنم و همزمان یه بار دیگه شروع به شمردن روزها کردم.
واقعا دیر شده بود و احتمال این اتفاق زیاد بود اما...اما اگ واقعا اینجوری باشه من نابود میشم، من این دفعه کامل نابود میشم!
اشکام تند تند شروع به ریختن کردن که همون لحظه در اتاق باز شد و اکرم خانم سرش رو داخل آورد و گفت:
_ دخترم بیا ناهار
اشکام رو از روی صورتم پاک کردم و آروم گفتم:
_ گشنه ام نیست
_ چرا مگه چیزی...
که با دیدن صورت پر از اشکم حرفش رو قطع کرد و با نگرانی گفت:
_ چیشده؟ چرا گریه میکنی؟
_ هیچی دلم گرفته
به سمتم اومد و کنارم روی تخت نشست و با لبخند مهربونی گفت:
_ چرا؟ چیشده؟
_ همینطوری
_ همینطوری داری مثل ابربهار اشک میریزی؟
_ آره
۱۴.۰k
۱۹ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.