True love or fear
True love or fear
Part 13
من:شاید از خود بپرسی چرا برام مهمی
.. راستش دیگه نمیخوام کس دیگه ای قربانی سیاست های کثیف اون هیولاها بشه یا اسیبی ببینه همه انسان ها برام با ارزشن مثلا اون بچرو نگاه کن.. اون الان باید بچگی کنه با دوستاش بازی کنه.. حقش از زندگی این نیست که برای اون عوضی ها کار کنه که... ههه بعدا هم که بزرگ شد به یه هیولا تبدیل بشه
از دید هسوک
از حرفایی که زد شوکه شدم .. همه انسان ها با ارزشن؟ یعنی من انقدر ابله بودم که میخواستم فقط به یه بهانه ای بمیرم
من:خب... من دیگه باید برم بعدا میبینمت
فقط یه چیزی رو یادت نره
تو با ارزشی خیلی با ارزش
هسوک:هوم.. بعدا میبینمت
من:لبخندی زدم و به راهم ادامه دادم
داشتم قدم میزدم که جیمین رو دیدم
مثل همیشه داشت با اون نمایش های بی نظیرش مردم رو سرگرم میکرد
لبخندی زدم و خودمو بین جمعیت جا دادم
محو اون چهره شاد و پر انرژیش بودم که متوجه شدم مردم رفتم
کش و قوسی به بدنم دادم و رفتم کنارش
... سلام
جیمین:سل.. او... انا اینجایی
من:هوم .. تو راه دیدمت گفتم بیام پیشت
جیمین:لبخندی زد... الان میام
من:سرمو به نشونه تایید تکون دادم
چند مین بعد
جیمین:خب.. ..
من:ام.. راستش میخواستم درباره جونگ کوک باهات حرف بزنم
جیمین:میشنوم
من:خب.. چند روز پیش وقتی برگشتم خونه
روبروی در وایساده بود و با چهره عصبانی نگام کرد و گفت چرا انقدر دیر اومدی
منم گفتم رفته بودم یکم قدم بزنم
اههه باورم نمیشه بهم گفت از این به بعد بدون اجازش نمیتونم برم بیرون وگرنه..
جیمین:اهه.. پس روت حساس شده
من:هوم..
جیمین:به حرفش گوش کن
من:داری شوخی میکنی
جیمین:نه.. کاملا جدیم
من:ا.. اما
جیمین:اون هرچقدر هم بدجنس باشه بازم احساس داره و.. هنوز ذره ای عشق و محبت درونش وجود داره
انا... شاید تو تنها کسی هستی که میتونه زندگی اونو تغییر بده.. مگه نگفتی میخوای هرطور شده نجاتش بدی
من:هوم..
جیمین:پس منتظر چی هستی اگه واقعا دوستش داری کمکش کن ..
من:حق با توعه.. باید هرطور شده از این جهنمی که توش گیر افتاده نجاتش بدم
جیمین:پس معطل چی هستی؟
من:الان برم؟
جیمین:اره.. اگه دیر بری ممکن دوباره عصبانی بشه ها( پوزخند)
من:یااا.. جیمین
جیمین:باشه..باشه.. ببخشید( خنده)
من:خب.. من دیگه میرم ..
جیمین..
جیمین:هوم..
من:ممنون که هستی
جیمین:میتونی هر وقت که میخوای روم حساب کنی
من:هوم.. ممنون.. بعدا میبینمت
جیمین:مواظب خودت باش
از دید آنا
به سمت خونه حرکت کردم
بعد چن مین رسیدم
درو خیلی اروم باز کردم
اثری از جونگ کوک نبود
نفس عمیقی کشیدم و از پله ها رفتم بالا
تو راهرو هم نبود در اتاقم باز کردم... از صحنه روبروم شکه شدم.. جونگ کوک روی تختم نشسته بود و با پوزخند نگام میکرد
نفس عمیقی کشیدم و رفتم داخل و درو بستم
و رفتم کنارش نشستم
جونگ کوک:مثل اینکه خیلی دوس داری عذاب بکشی
من:لبخندی زدم و گفتم... نه.. میخوام به حرفات گوش بدم
جونگ کوک:او.. پس میخوای به حرفام گوش بدی
من:همینطوره
جونگ کوک:اونوقت چرا؟
Part 13
من:شاید از خود بپرسی چرا برام مهمی
.. راستش دیگه نمیخوام کس دیگه ای قربانی سیاست های کثیف اون هیولاها بشه یا اسیبی ببینه همه انسان ها برام با ارزشن مثلا اون بچرو نگاه کن.. اون الان باید بچگی کنه با دوستاش بازی کنه.. حقش از زندگی این نیست که برای اون عوضی ها کار کنه که... ههه بعدا هم که بزرگ شد به یه هیولا تبدیل بشه
از دید هسوک
از حرفایی که زد شوکه شدم .. همه انسان ها با ارزشن؟ یعنی من انقدر ابله بودم که میخواستم فقط به یه بهانه ای بمیرم
من:خب... من دیگه باید برم بعدا میبینمت
فقط یه چیزی رو یادت نره
تو با ارزشی خیلی با ارزش
هسوک:هوم.. بعدا میبینمت
من:لبخندی زدم و به راهم ادامه دادم
داشتم قدم میزدم که جیمین رو دیدم
مثل همیشه داشت با اون نمایش های بی نظیرش مردم رو سرگرم میکرد
لبخندی زدم و خودمو بین جمعیت جا دادم
محو اون چهره شاد و پر انرژیش بودم که متوجه شدم مردم رفتم
کش و قوسی به بدنم دادم و رفتم کنارش
... سلام
جیمین:سل.. او... انا اینجایی
من:هوم .. تو راه دیدمت گفتم بیام پیشت
جیمین:لبخندی زد... الان میام
من:سرمو به نشونه تایید تکون دادم
چند مین بعد
جیمین:خب.. ..
من:ام.. راستش میخواستم درباره جونگ کوک باهات حرف بزنم
جیمین:میشنوم
من:خب.. چند روز پیش وقتی برگشتم خونه
روبروی در وایساده بود و با چهره عصبانی نگام کرد و گفت چرا انقدر دیر اومدی
منم گفتم رفته بودم یکم قدم بزنم
اههه باورم نمیشه بهم گفت از این به بعد بدون اجازش نمیتونم برم بیرون وگرنه..
جیمین:اهه.. پس روت حساس شده
من:هوم..
جیمین:به حرفش گوش کن
من:داری شوخی میکنی
جیمین:نه.. کاملا جدیم
من:ا.. اما
جیمین:اون هرچقدر هم بدجنس باشه بازم احساس داره و.. هنوز ذره ای عشق و محبت درونش وجود داره
انا... شاید تو تنها کسی هستی که میتونه زندگی اونو تغییر بده.. مگه نگفتی میخوای هرطور شده نجاتش بدی
من:هوم..
جیمین:پس منتظر چی هستی اگه واقعا دوستش داری کمکش کن ..
من:حق با توعه.. باید هرطور شده از این جهنمی که توش گیر افتاده نجاتش بدم
جیمین:پس معطل چی هستی؟
من:الان برم؟
جیمین:اره.. اگه دیر بری ممکن دوباره عصبانی بشه ها( پوزخند)
من:یااا.. جیمین
جیمین:باشه..باشه.. ببخشید( خنده)
من:خب.. من دیگه میرم ..
جیمین..
جیمین:هوم..
من:ممنون که هستی
جیمین:میتونی هر وقت که میخوای روم حساب کنی
من:هوم.. ممنون.. بعدا میبینمت
جیمین:مواظب خودت باش
از دید آنا
به سمت خونه حرکت کردم
بعد چن مین رسیدم
درو خیلی اروم باز کردم
اثری از جونگ کوک نبود
نفس عمیقی کشیدم و از پله ها رفتم بالا
تو راهرو هم نبود در اتاقم باز کردم... از صحنه روبروم شکه شدم.. جونگ کوک روی تختم نشسته بود و با پوزخند نگام میکرد
نفس عمیقی کشیدم و رفتم داخل و درو بستم
و رفتم کنارش نشستم
جونگ کوک:مثل اینکه خیلی دوس داری عذاب بکشی
من:لبخندی زدم و گفتم... نه.. میخوام به حرفات گوش بدم
جونگ کوک:او.. پس میخوای به حرفام گوش بدی
من:همینطوره
جونگ کوک:اونوقت چرا؟
۱۲.۳k
۲۸ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.