True love or fear
True love or fear
Part 14
من:اوم... تو گفتی از این به بعد اختیارم دست توعه...خب.. منم میخوام بهش عمل کنم
مگه همینو نمیخوای؟
جونگ کوک:الان انتظار داری باور کنم؟
من:هرطور مایلی.. (پوزخند)
از دید آنا
سرشو اورد نزدیکم و گفت.. نمیدونم چی تو سرته اما به نفعته با من درنیوفتی خانوم کوچولو
و گوشم رو گاز گرفت
خواست بره که
دستشو گرفتم و گفتم..
جانگ جونگ کوک..یه روز برت میگردونم
مطمعن باش
چند لحظه وایساد و دستشو از تو دستم ول کرد و رفت
رو تخت دراز کشیدم و به سقف زل زدم
جیمین راست میگفت تنها راهش عشق..
تنها راهی که شاید اونو تغییر بده..
تو همین فکرا بودم که نفهمیدم کی خوابم برد
صبح..
از خواب بیدار شدم
لباسام عوض کردم و از اتاقم خارج شدم
جونگ کوک رو ندیدم
اثری از جونگ کوک نبود
حس کنجکاویم بهم گفت یه نگاهی به اتاقش بندازم
ابرویی بالا دادم
و در اتاقشو اروم باز کردم
تو اتاقش نبود داشتم اطراف اتاقش نگا میکردم که صدای نفسای یه نفرو پشتم شنیدم
سرمو اروم چرخوندم که با چهره جونگ کوک مواجه شدم
دستاش گذاشت کنار صورتم
و صورتش اورد نزدیک
من:ام...
جونگ کوک:توضیحی داری؟
من:نه..
جونگ کوک:پوزخندی زد و آنا رو برد تو اتاق
از دید انا
دستم گرفت و رفتیم تو اتاق
و نشوندم رو تخت
من:چیزی شده؟
جونگ کوک چند لحظه بهم خیره شد و گفت..
اهههه.. دختر تو واقعا از خود بیخودم میکنی
با چشمای خمار اومد نزدیکم و در گوشم گفت
درضمن اون جانگ جونگ کوک دیگه مرده...
من:پوزخندی زدم و زیر چونشو گرفتم و گفتم
جدا؟.. اما اینطور به نظر نمیاد...
جونگ کوک:نظرت چیه باهم معامله کنیم؟
من:میشنوم..
جونگ کوک:قمار می کنیم اگه تو بردی من در اختیار تو و اگه من بردم....
من:اگه تو بردی؟...
جونگ کوک:تو در اختیار من( پوزخند)
من:آم... قبوله
جونگ کوک:انقد زود تصمیم نگیر خانوم کوچولو
من:من همیشه از تصمیمام مطمعنم
جونگ کوک:امیدوارم..
Part 14
من:اوم... تو گفتی از این به بعد اختیارم دست توعه...خب.. منم میخوام بهش عمل کنم
مگه همینو نمیخوای؟
جونگ کوک:الان انتظار داری باور کنم؟
من:هرطور مایلی.. (پوزخند)
از دید آنا
سرشو اورد نزدیکم و گفت.. نمیدونم چی تو سرته اما به نفعته با من درنیوفتی خانوم کوچولو
و گوشم رو گاز گرفت
خواست بره که
دستشو گرفتم و گفتم..
جانگ جونگ کوک..یه روز برت میگردونم
مطمعن باش
چند لحظه وایساد و دستشو از تو دستم ول کرد و رفت
رو تخت دراز کشیدم و به سقف زل زدم
جیمین راست میگفت تنها راهش عشق..
تنها راهی که شاید اونو تغییر بده..
تو همین فکرا بودم که نفهمیدم کی خوابم برد
صبح..
از خواب بیدار شدم
لباسام عوض کردم و از اتاقم خارج شدم
جونگ کوک رو ندیدم
اثری از جونگ کوک نبود
حس کنجکاویم بهم گفت یه نگاهی به اتاقش بندازم
ابرویی بالا دادم
و در اتاقشو اروم باز کردم
تو اتاقش نبود داشتم اطراف اتاقش نگا میکردم که صدای نفسای یه نفرو پشتم شنیدم
سرمو اروم چرخوندم که با چهره جونگ کوک مواجه شدم
دستاش گذاشت کنار صورتم
و صورتش اورد نزدیک
من:ام...
جونگ کوک:توضیحی داری؟
من:نه..
جونگ کوک:پوزخندی زد و آنا رو برد تو اتاق
از دید انا
دستم گرفت و رفتیم تو اتاق
و نشوندم رو تخت
من:چیزی شده؟
جونگ کوک چند لحظه بهم خیره شد و گفت..
اهههه.. دختر تو واقعا از خود بیخودم میکنی
با چشمای خمار اومد نزدیکم و در گوشم گفت
درضمن اون جانگ جونگ کوک دیگه مرده...
من:پوزخندی زدم و زیر چونشو گرفتم و گفتم
جدا؟.. اما اینطور به نظر نمیاد...
جونگ کوک:نظرت چیه باهم معامله کنیم؟
من:میشنوم..
جونگ کوک:قمار می کنیم اگه تو بردی من در اختیار تو و اگه من بردم....
من:اگه تو بردی؟...
جونگ کوک:تو در اختیار من( پوزخند)
من:آم... قبوله
جونگ کوک:انقد زود تصمیم نگیر خانوم کوچولو
من:من همیشه از تصمیمام مطمعنم
جونگ کوک:امیدوارم..
۱۹.۹k
۰۲ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.