فیک 3 عشق در نگاه اول
+ وایسا ببینم اینا اصلاً به تو ربطی نداره
+ اصلاً تو کی هستی
- او بیبی کیم تهیونگ هستم
+ چه جوری برات جبران کنم تا ولم کنی
- یه وعده غذا مهمونم کن
+ اوففف باشه بیا این رستورانه ........
-اوکی بیبی
+ آنقدر نگو بیبی
+بای
و بلاک
تهیونگ
داشتم پیامش میدادم که یه دفعه بلاکم کرد این منو عصبانی کرد ولی گفتم اشکالی نداره
میتونم که با شماره دیگم بهش پیام بدم اینش خوبه که شمارشو دارم
داشتم فکر میکردم که یک دفعه سیاهی مطلق
لونا
پسری نفهم فکر کرده کی هست
داشتم همین طوری فکر میکردم یه دفعه به ذهنم آمد من لباس ندارم
واییی حالا چیکار کنم رفتم در کمدمو باز کردم و نگاهی به لباسام کردم یک لباس قهوهای نظرمو جلب کرد
با خودم گفتم همینو میپوشم مگه مهمه حالا
روی تختم دراز کشیدم و گرفتم خوابیدم
صبح
صبح که بیدار شدم دیدم ساعت ۱۱ است فهمیدم که دیرم شده من تا آماده شم شده حالا ساعت ۱۲ پا شدم رفتم WC
رفتم لباسمو پوشیدم و موهامو اتو کردم بازش گذاشتم گفتم اینطوری بهتره رفتم پایین دیدم مامانم داره تلویزیون نگاه میکنه که مامانم منو دید بهم گفت
/دخترم کجا میخوای بری
+ مامان میخوام برم خونه یکی از دوستام درس بخونم ناهارم نمیام
/ دخترم خداحافظ
+بای
کفشامو پوشید اما یک تاکسی گرفتم رفتم به همون رستورانی که به پسره گفته بودم نشستم منتظر پسره بودم
تعیونگ
صبح که بیدار شدم لباسمو پوشیدم و آماده شدم رفتم باشگاه وقتی از باشگاه اومدم ساعت ۱۱:۳۰ بود رفتم یک دوش گرفتم و اومدم بیرون و لباسی که دیشب آماده بود و پوشیدم
سوار ماشینم شدم و حرکت کردم و به همون رستورانه وقتی پیاده شدم دختره رو دیدم که نشسته بود خیلی زیبا شده بود دلم میخواست همین الان به ف*ا*ک*ش بدم
رفتم نشستم که بهم گفت
+چه عجب آقای کیم اومد
-باشه حالا
+اون گله برای کی
-اها یادم رفت خب شد گفتی برای تو گرفتم
+واقعا این برای منه ؟
-اره
+مرسسی (کیوت
-اروم میخنده
تهیونگ و لونا غذاشونو خوردن تهیونگ از لونا تشکر کرد
تهیونگ خیلی اصرار کرد که لونا رو برسونه خوشش اومده بود قبول کرد تهیونگ لونا رو تا دم خونه رسوند و رفت
لونا
وقتی منو رسوند داشتم همش فکر میکردم که چقدر این مرد جذابه
وای من دارم چی میگم کجاش جذابه
لباسمو عوض کردم برای تخت دراز کشیدم داشتم به اتفاقای امروز فکر میکردم که نفهمیدم چطور خوابم برد
تعیونگ
وقتی لونا رو رسوندم رفتم خونه لباسمو عوض کردم و لباس دیگمو پوشیدم و از خونه رفتم بیرون
رفتم شرکت که ببینم چه خبره چون چند روز بود که به شرکت نرفته بودم همش حواسم به لونا بود
وقتی رسیدم دیدم همه کارامو درست کردم که ساعت حدودای ۱۲ بود دیگه خسته شده بودم و سوار ماشین شدم و رفتم خونه
کفشامو درآوردم که دیدم خدمتکارا غذا روی میز گذاشته بودم و رفته بودم
نشستم غذامو خوردم و میزو ول کردم و رفتم اتاق لباسامو عوض کردم و گرفتم خوابیدم
لونا
وقتی بیدار شدم ساعت ۴:۵۰
حوصلم سر رفته بود زنگ یکی از دوستان زدم بهش گفتم بیا بریم بیرون
رفتم یه لباس پوشیدم و سوار موتورم شدم مامانم خبر نداره که موتور دارم
رفتم دنبال لوسیا لوسیا یکی از بهترین دوستان بود که از بچگی با همدیگه بزرگ شدیم کسایی که میدونن من موتور دارم مامان لوسیا و خود لوسیا هست
خودش موتور داره ما از بچگی عاشق موتور سواری بودیم اما مامانم دوست نداشت
......
چطور بود
شرط
۴فالور
٢تهیونک
٣ دسته گل
۴لباس لونا برای رستوران
۵ لوسیا
۶لباس لونا برای موتور سواری
٧لباسه لوسیا
+ اصلاً تو کی هستی
- او بیبی کیم تهیونگ هستم
+ چه جوری برات جبران کنم تا ولم کنی
- یه وعده غذا مهمونم کن
+ اوففف باشه بیا این رستورانه ........
-اوکی بیبی
+ آنقدر نگو بیبی
+بای
و بلاک
تهیونگ
داشتم پیامش میدادم که یه دفعه بلاکم کرد این منو عصبانی کرد ولی گفتم اشکالی نداره
میتونم که با شماره دیگم بهش پیام بدم اینش خوبه که شمارشو دارم
داشتم فکر میکردم که یک دفعه سیاهی مطلق
لونا
پسری نفهم فکر کرده کی هست
داشتم همین طوری فکر میکردم یه دفعه به ذهنم آمد من لباس ندارم
واییی حالا چیکار کنم رفتم در کمدمو باز کردم و نگاهی به لباسام کردم یک لباس قهوهای نظرمو جلب کرد
با خودم گفتم همینو میپوشم مگه مهمه حالا
روی تختم دراز کشیدم و گرفتم خوابیدم
صبح
صبح که بیدار شدم دیدم ساعت ۱۱ است فهمیدم که دیرم شده من تا آماده شم شده حالا ساعت ۱۲ پا شدم رفتم WC
رفتم لباسمو پوشیدم و موهامو اتو کردم بازش گذاشتم گفتم اینطوری بهتره رفتم پایین دیدم مامانم داره تلویزیون نگاه میکنه که مامانم منو دید بهم گفت
/دخترم کجا میخوای بری
+ مامان میخوام برم خونه یکی از دوستام درس بخونم ناهارم نمیام
/ دخترم خداحافظ
+بای
کفشامو پوشید اما یک تاکسی گرفتم رفتم به همون رستورانی که به پسره گفته بودم نشستم منتظر پسره بودم
تعیونگ
صبح که بیدار شدم لباسمو پوشیدم و آماده شدم رفتم باشگاه وقتی از باشگاه اومدم ساعت ۱۱:۳۰ بود رفتم یک دوش گرفتم و اومدم بیرون و لباسی که دیشب آماده بود و پوشیدم
سوار ماشینم شدم و حرکت کردم و به همون رستورانه وقتی پیاده شدم دختره رو دیدم که نشسته بود خیلی زیبا شده بود دلم میخواست همین الان به ف*ا*ک*ش بدم
رفتم نشستم که بهم گفت
+چه عجب آقای کیم اومد
-باشه حالا
+اون گله برای کی
-اها یادم رفت خب شد گفتی برای تو گرفتم
+واقعا این برای منه ؟
-اره
+مرسسی (کیوت
-اروم میخنده
تهیونگ و لونا غذاشونو خوردن تهیونگ از لونا تشکر کرد
تهیونگ خیلی اصرار کرد که لونا رو برسونه خوشش اومده بود قبول کرد تهیونگ لونا رو تا دم خونه رسوند و رفت
لونا
وقتی منو رسوند داشتم همش فکر میکردم که چقدر این مرد جذابه
وای من دارم چی میگم کجاش جذابه
لباسمو عوض کردم برای تخت دراز کشیدم داشتم به اتفاقای امروز فکر میکردم که نفهمیدم چطور خوابم برد
تعیونگ
وقتی لونا رو رسوندم رفتم خونه لباسمو عوض کردم و لباس دیگمو پوشیدم و از خونه رفتم بیرون
رفتم شرکت که ببینم چه خبره چون چند روز بود که به شرکت نرفته بودم همش حواسم به لونا بود
وقتی رسیدم دیدم همه کارامو درست کردم که ساعت حدودای ۱۲ بود دیگه خسته شده بودم و سوار ماشین شدم و رفتم خونه
کفشامو درآوردم که دیدم خدمتکارا غذا روی میز گذاشته بودم و رفته بودم
نشستم غذامو خوردم و میزو ول کردم و رفتم اتاق لباسامو عوض کردم و گرفتم خوابیدم
لونا
وقتی بیدار شدم ساعت ۴:۵۰
حوصلم سر رفته بود زنگ یکی از دوستان زدم بهش گفتم بیا بریم بیرون
رفتم یه لباس پوشیدم و سوار موتورم شدم مامانم خبر نداره که موتور دارم
رفتم دنبال لوسیا لوسیا یکی از بهترین دوستان بود که از بچگی با همدیگه بزرگ شدیم کسایی که میدونن من موتور دارم مامان لوسیا و خود لوسیا هست
خودش موتور داره ما از بچگی عاشق موتور سواری بودیم اما مامانم دوست نداشت
......
چطور بود
شرط
۴فالور
٢تهیونک
٣ دسته گل
۴لباس لونا برای رستوران
۵ لوسیا
۶لباس لونا برای موتور سواری
٧لباسه لوسیا
۱۷.۱k
۲۳ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.