آن سال
بخش پنجم(آخر)
: ۱ ماه دیگه..دختر کوچولومون بهدنیا میاد..همیشه دوست داشتی اسمش یونا باشه..یادمه میگفتی اگه یهروز مجبور شدم..تنهایی اسمشو انتخاب کنم..بزارم یونا..اونروز حرفت و جدی نگرفتم..گفتم حتما یکی از شوخیهای مسخرهی دیگهته..ولی ۷ ماه پیش..تازه فهمیدم که هیچکدوم از اون حرفایی که در مورد بعد از مرگت میگفتی شوخی نبودن !
قبل از اینکه اشکهایش آبشار شوند حرفش را تمام کرد
:خب..منم..اسمشو میخوام بزارم یونا..جئونیونا..قشنگ میشه نه؟ حالا که دارم اینکارو میکنم..وقتی اومدم پیشت..بهم قول بده بهم نگی چرا بهش خیلی چیزا رو گفتم..هنوز نگفتما..ولی..قراره بگم..دوست دارم بدونه باباش..چقدر قوی بود و..با چی داشت مبارزه میکرد ولی..دست از جنگیدن برنداشت و..تسلیم نشد..میخندید..زندگی میکرد و با این غم کنار میاومد..دوست دارم دخترت مثل خودت..قوی بار بیاد..دختری که با وجود دختر بودنش..سرسخت و مقاوم باشه..دختری که..هیچکس نتونه بخاطر دختر بودن اذیتش کنه..دختری که چون باباش جئونجونگکوکه..خودشم قوی و سرسخته
ادامه داد:
:من..مدت خیلی کمی رو باهات گذروندم..بخاطر مادر و پدرامون که نمیخواستن ازدواج کنیم..دانشگاه..همهی اینا خیلی طول کشید..ما..مدت خیلی کمی رو تونستیم باهم زندگی کنیم..ولی همون مدت کم..بهترین روزهای زندگیم بودن:)
درحالی که صورتش را پاک میکرد..با چشمانی به اشک نشسته و با بغضی شکننده که آماده بود تا آبشار اشکهایش را شدت دهد..به سختی بازهم حرف زد
:پس..همشون و توی یه کتاب نوشتم..تا هیچوقت یادم نره..چند وقت دیگه چاپش میکنم..حتما بخونش..دوست دارم برای توهم خاطراتمون یادآوری شه ... .
________
پس از آن روز..دختر سعی کرد با آن غم کنار بیاید..دخترش بهدنیا آمد..او حالا باید مراقب دونفر میبود..هر روز برای ملاقات با شوهر مرحومش به قبرستان سری میزد و از طریق حرف زدن با او آرام میگشت ... .
____________________
زیبایی در ناراحتیست(من رو به خودم: عزیزکم خفهشو😊)
چیزی که من حالا ندارم(البته قبلا هم نداشتم)=🧠
بای عشقا❣️
@saba_bts_blackpink
: ۱ ماه دیگه..دختر کوچولومون بهدنیا میاد..همیشه دوست داشتی اسمش یونا باشه..یادمه میگفتی اگه یهروز مجبور شدم..تنهایی اسمشو انتخاب کنم..بزارم یونا..اونروز حرفت و جدی نگرفتم..گفتم حتما یکی از شوخیهای مسخرهی دیگهته..ولی ۷ ماه پیش..تازه فهمیدم که هیچکدوم از اون حرفایی که در مورد بعد از مرگت میگفتی شوخی نبودن !
قبل از اینکه اشکهایش آبشار شوند حرفش را تمام کرد
:خب..منم..اسمشو میخوام بزارم یونا..جئونیونا..قشنگ میشه نه؟ حالا که دارم اینکارو میکنم..وقتی اومدم پیشت..بهم قول بده بهم نگی چرا بهش خیلی چیزا رو گفتم..هنوز نگفتما..ولی..قراره بگم..دوست دارم بدونه باباش..چقدر قوی بود و..با چی داشت مبارزه میکرد ولی..دست از جنگیدن برنداشت و..تسلیم نشد..میخندید..زندگی میکرد و با این غم کنار میاومد..دوست دارم دخترت مثل خودت..قوی بار بیاد..دختری که با وجود دختر بودنش..سرسخت و مقاوم باشه..دختری که..هیچکس نتونه بخاطر دختر بودن اذیتش کنه..دختری که چون باباش جئونجونگکوکه..خودشم قوی و سرسخته
ادامه داد:
:من..مدت خیلی کمی رو باهات گذروندم..بخاطر مادر و پدرامون که نمیخواستن ازدواج کنیم..دانشگاه..همهی اینا خیلی طول کشید..ما..مدت خیلی کمی رو تونستیم باهم زندگی کنیم..ولی همون مدت کم..بهترین روزهای زندگیم بودن:)
درحالی که صورتش را پاک میکرد..با چشمانی به اشک نشسته و با بغضی شکننده که آماده بود تا آبشار اشکهایش را شدت دهد..به سختی بازهم حرف زد
:پس..همشون و توی یه کتاب نوشتم..تا هیچوقت یادم نره..چند وقت دیگه چاپش میکنم..حتما بخونش..دوست دارم برای توهم خاطراتمون یادآوری شه ... .
________
پس از آن روز..دختر سعی کرد با آن غم کنار بیاید..دخترش بهدنیا آمد..او حالا باید مراقب دونفر میبود..هر روز برای ملاقات با شوهر مرحومش به قبرستان سری میزد و از طریق حرف زدن با او آرام میگشت ... .
____________________
زیبایی در ناراحتیست(من رو به خودم: عزیزکم خفهشو😊)
چیزی که من حالا ندارم(البته قبلا هم نداشتم)=🧠
بای عشقا❣️
@saba_bts_blackpink
۸۵۷
۲۱ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.