رمان ارباب من پارت: ۱۴۱
با دیدن این صحنه ناخودآگاه از جام پاشدم و با صدای بلند گفتم:
_ نه، نه، نه
ماشین به بابام رسید و نزدیک بود که باهاش برخورد کنه اما لحظه آخر مسیرش رو عوض کرد و از کنارش رد شد اما بابا محکم روی زمین افتاد.
با ترس به تلویزیون نزدیک شدم و با تک تک سلول های چشمم به بابام خیره شدم تا ببینم حالش خوبه یا نه!
وقتی از سرجاش پاشد و مشغول پاک کردن لباس هاش شد، نفس راحتی کشیدم اما اشکهام یکی پس از دیگری تند تند شروع به ریختن کردن.
_ هنوزم نمیخوای باهام ازدواج کنی؟
به سمت عقب برگشتم و از پشت پرده ی اشکام بهش نگاه کردم و با تمام نفرتم گفتم:
_ عوضیِ پست
_ نتیجه ی لجبازی هات اینه
_ حالم ازت به هم میخوره کسافط
_ جداً؟
انگشتم رو به نشونه ی تهدید بالا بردم و گفتم:
_ اگه یه تار مو، فقط یه تار مو از بابام کم بشه بیچاره ات میکنم!
بدون اینکه ذره ای تو قیافه خونسردش تغییری ایجاد کنه، گفت:
_ اگه به خواسته ام عمل نکنی این دفعه ماشین دوستم جهتش رو عوض نمیکنه و مستقیم میره و خودتم میدونی که تهش چی میشه و...
قبل از اینکه حرفش رو ادامه بده یقه ی لباسش رو گرفتم و با عصبانیت گفتم:
_ خفه شو عوضی، اصلا تو...تو چطوری بابای من رو پیدا کردی؟
_ اونش به من مربوطه
_ حق نداری بهشون آسیبی برسونی
دستم رو از یقه اش جدا کرد، سرش رو تکون داد و گفت:
_ همش به خودت بستگی داره
درمانده بهش نگاه کردم و چیزی نگفتم که لبخندی زد و گفت:
_ جمعه ی دیگه ازدواج کنیم؟
_ اگه بگم نه؟
_ اون موقع باید جمعه ها واسه شادی روح بابات حلوا بپزیم!
با شنیدن این حرف کل بدنم یخ کرد و قلبم از حرکت ایستاد.
سرم رو گرفتم و با بغض و صدایی که به زور از گلوم خارج میشد، گفتم:
_ قبوله
_ پس ازدواج میکنیم؟
_ آره
_ جمعه ی دیگه؟
قطره اشک سمجی که از گوشه چشمم ریخت رو پاک کردم و سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم...
_ نه، نه، نه
ماشین به بابام رسید و نزدیک بود که باهاش برخورد کنه اما لحظه آخر مسیرش رو عوض کرد و از کنارش رد شد اما بابا محکم روی زمین افتاد.
با ترس به تلویزیون نزدیک شدم و با تک تک سلول های چشمم به بابام خیره شدم تا ببینم حالش خوبه یا نه!
وقتی از سرجاش پاشد و مشغول پاک کردن لباس هاش شد، نفس راحتی کشیدم اما اشکهام یکی پس از دیگری تند تند شروع به ریختن کردن.
_ هنوزم نمیخوای باهام ازدواج کنی؟
به سمت عقب برگشتم و از پشت پرده ی اشکام بهش نگاه کردم و با تمام نفرتم گفتم:
_ عوضیِ پست
_ نتیجه ی لجبازی هات اینه
_ حالم ازت به هم میخوره کسافط
_ جداً؟
انگشتم رو به نشونه ی تهدید بالا بردم و گفتم:
_ اگه یه تار مو، فقط یه تار مو از بابام کم بشه بیچاره ات میکنم!
بدون اینکه ذره ای تو قیافه خونسردش تغییری ایجاد کنه، گفت:
_ اگه به خواسته ام عمل نکنی این دفعه ماشین دوستم جهتش رو عوض نمیکنه و مستقیم میره و خودتم میدونی که تهش چی میشه و...
قبل از اینکه حرفش رو ادامه بده یقه ی لباسش رو گرفتم و با عصبانیت گفتم:
_ خفه شو عوضی، اصلا تو...تو چطوری بابای من رو پیدا کردی؟
_ اونش به من مربوطه
_ حق نداری بهشون آسیبی برسونی
دستم رو از یقه اش جدا کرد، سرش رو تکون داد و گفت:
_ همش به خودت بستگی داره
درمانده بهش نگاه کردم و چیزی نگفتم که لبخندی زد و گفت:
_ جمعه ی دیگه ازدواج کنیم؟
_ اگه بگم نه؟
_ اون موقع باید جمعه ها واسه شادی روح بابات حلوا بپزیم!
با شنیدن این حرف کل بدنم یخ کرد و قلبم از حرکت ایستاد.
سرم رو گرفتم و با بغض و صدایی که به زور از گلوم خارج میشد، گفتم:
_ قبوله
_ پس ازدواج میکنیم؟
_ آره
_ جمعه ی دیگه؟
قطره اشک سمجی که از گوشه چشمم ریخت رو پاک کردم و سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم...
۳۲.۹k
۱۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.