رمان ارباب من پارت: ۱۴۳
به ساعتم نگاه کردم و پوفی کشیدم.
نزدیک چهل و پنج دقیقه بود که اینجا نشسته بودم و منتظرش بودم اما هنوز نیومده بود!
کم کم اعصابم داشت به هم میریخت و داشتم از اجرای نقشه ام پشیمون میشدم که در سالن باز شد و بهراد با سر و صدا وارد شد.
با وارد شدنش اکرم خانم سریع به سمتش رفت و گفت:
_ سلام آقا
_ سلام
_ شما نبودید خانم دنبالتون میگشت
_ سپیده رو میگی؟
_ بله
_ کجاست الان؟
_ اون موقع گفت میره حموم اما الان رو نمیدونم
_ باشه
_ فقط آقا یه چیزی
_ چی؟
دیگه منتظر بقیه مکالمشون نموندم و سریع به سمت اتاقم برگشتم و پریدم تو حموم.
لباسام رو درآوردم و دوش آب رو باز کردم و زیر آب ایستادم.
وقتی کل بدنم خیس شد، دوش آب رو بستم و حوله ام رو دور بدنم پیچیدم و همونجا منتظر ایستادم.
هنوز یه دقیقه هم نگذشته بود که صدای در اتاقم اومد و پشت سرش صدای بهراد اومد پس به سمت مخالف برگشتم و خودم رو مشغول نشون دادم!
صدای قدمهاش که به سمت حموم میومد مشخص بود اما من مشغول آهنگ خوندن شدم که بهراد در حموم رو باز کرد و گفت:
_ عه اینجایی سپیده؟
و همین باعث شد که من مثلا از ترس بپرم هوا و بعد هم مثل اینکه پام لیز خورده خودم رو به سمت جلو کشیدم!
چشمام رو بستم و منتظر این شدم که محکم با شکم به زمین برخورد کنم و از این بدبختی خلاص بشم اما هرچی صبر کردم هیچ دردی حس نکردم!
چشمام رو آروم باز کردم که صورتِ نحس بهراد رو تو چند میلی متریم دیدم که با ترس بهم زل زده بود.
با حرص دندونام رو روی هم فشار دادم و به دستهاش که کمرم رو گرفته بود نگاه کردم که بهراد روی زمین گذاشتم و گفت:
_ چرا حواست رو جمع نمیکنی؟! تو الان باید بیشتر از قبل مواظب خودت باشی
در حالی که سعی میکردم حرصم رو نشون ندم، اخمام رو تو هم کشیدم و گفتم:
_ چرا یهویی مثل جن پشت سرم ظاهر میشی؟
_ از همون بیرون صدات زدم که
_ نمیگی از ترس میفتم زمین یه جام میشکنه؟
_ از کجا میدونستم انقدر میترسی آخه؟
نزدیک چهل و پنج دقیقه بود که اینجا نشسته بودم و منتظرش بودم اما هنوز نیومده بود!
کم کم اعصابم داشت به هم میریخت و داشتم از اجرای نقشه ام پشیمون میشدم که در سالن باز شد و بهراد با سر و صدا وارد شد.
با وارد شدنش اکرم خانم سریع به سمتش رفت و گفت:
_ سلام آقا
_ سلام
_ شما نبودید خانم دنبالتون میگشت
_ سپیده رو میگی؟
_ بله
_ کجاست الان؟
_ اون موقع گفت میره حموم اما الان رو نمیدونم
_ باشه
_ فقط آقا یه چیزی
_ چی؟
دیگه منتظر بقیه مکالمشون نموندم و سریع به سمت اتاقم برگشتم و پریدم تو حموم.
لباسام رو درآوردم و دوش آب رو باز کردم و زیر آب ایستادم.
وقتی کل بدنم خیس شد، دوش آب رو بستم و حوله ام رو دور بدنم پیچیدم و همونجا منتظر ایستادم.
هنوز یه دقیقه هم نگذشته بود که صدای در اتاقم اومد و پشت سرش صدای بهراد اومد پس به سمت مخالف برگشتم و خودم رو مشغول نشون دادم!
صدای قدمهاش که به سمت حموم میومد مشخص بود اما من مشغول آهنگ خوندن شدم که بهراد در حموم رو باز کرد و گفت:
_ عه اینجایی سپیده؟
و همین باعث شد که من مثلا از ترس بپرم هوا و بعد هم مثل اینکه پام لیز خورده خودم رو به سمت جلو کشیدم!
چشمام رو بستم و منتظر این شدم که محکم با شکم به زمین برخورد کنم و از این بدبختی خلاص بشم اما هرچی صبر کردم هیچ دردی حس نکردم!
چشمام رو آروم باز کردم که صورتِ نحس بهراد رو تو چند میلی متریم دیدم که با ترس بهم زل زده بود.
با حرص دندونام رو روی هم فشار دادم و به دستهاش که کمرم رو گرفته بود نگاه کردم که بهراد روی زمین گذاشتم و گفت:
_ چرا حواست رو جمع نمیکنی؟! تو الان باید بیشتر از قبل مواظب خودت باشی
در حالی که سعی میکردم حرصم رو نشون ندم، اخمام رو تو هم کشیدم و گفتم:
_ چرا یهویی مثل جن پشت سرم ظاهر میشی؟
_ از همون بیرون صدات زدم که
_ نمیگی از ترس میفتم زمین یه جام میشکنه؟
_ از کجا میدونستم انقدر میترسی آخه؟
۲۰.۳k
۱۶ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.