گره خورده
#گره_خورده
#پارت14
_ وای شوشو چه قدر دلم برات تنگ شده بود.
دختر خندید و با کف دست به پشت سر آرزو کوبید
_ درد و شوشو،آدم نمیشی؟
این بار با دقت بیشتری نگاهش کردم. دختری با هیکل درشت که کمی هم چاق بود اما چاقی اش توی ذوق نمی زد و بیشتر بامزه اش کرده بود. صورت سفید و چشم های ریز مشکی رنگی داشت و مو های کوتاه شرابی رنگش را مدل مصری کوتاه کرده بود. یک تاپ نیم تنه زرد به همراه شلوارک جین پوشیده بود.
آرزو به سمت من و آیه چرخید و رو به ما گفت:
_ بچه ها این شیماست که چند سال پیش توی کلاس زبان با هم آشنا شدیم.
با انگشت به من اشاره کرد
_ اینم سایه رفیق بامرام خودمه که پنج ساله با همیم و اونم خواهرش آیه است.
شیما لبخندی زد و دستش را به سمت من دراز کرد
_ سلام،خوشبختم.
دستم را میان انگشتانش جا دادم و متقابلا با لبخند گفتم:
_ منم همینطور.
شیما با آیه هم دست داد و مانتو ها و شال هایمان را گرفت.
آیه و آرزو به دنبال شیما رفتند تا به خودشان برسند. من که نیاز به آماده شدن نداشتم. پس وارد سالن اصلی شدم. سالنی به وسعت کمتر از 200 متر که همه مبل ها را کنار دیوار گذاشته بودند و وسط سالن را برای رقص خالی کرده بودند و روی اپن آشپزخانه هر نوع تنقلاتی که تصور می کردم،وجود داشت و روی یک میز هم بساط نوشیدنی پهن کرده بودند. ابرو هایم تا آخرین درجه بالا رفتند. چه قدر مجهز بودند!
روی هم رفته حدود سی نفر بودند که بیشترشان هم سن و سال من بودند و بالااستثنا همه شان وسط سالن داشتند می رقصیدند و مسخره بازی در می آوردند.
در اتاق رو به رویی باز شد. نیم نگاهی به آیه و آرزو که از اتاق بیرون می آمدند،انداختم. آیه تاپ بنفش رنگی که پشت گردنی بود،پوشیده بود و قسمت پشت کمرش کاملا باز بود و یک دامن چسبان مشکی رنگ کوتاه هم به تن داشت. مو هایش را از کنار شقیقه اش گیس کرده بود و یک دسته اش را بسته بود و یک دسته اش هم روی شانه اش ریخته بود. مثل همیشه یک آرایش کامل و بی نقص و نسبتا غلیظ روی صورتش پیاده کرده بود و من به این اعتراف کردم که خواهرم یکی از جذاب ترین دختر هایی است که به عمر دیده ام. مهداد حق داشت شیفته اش شود!
آرزو هم یک لباس دکلته سرمه ای رنگ که یقه اش هفتی شکل بود و تا یک وجب بالای زانو بود،پوشیده بود و موهایش را آزادانه دورش رها کرده بود.
این داستان ادامه دارد...
رمان گره خورده
نویسنده: آوا موسوی(آوان)
ویراستار: باران موحدیان
کانال تلگرام نویسنده👇🏻
https://t.me/roman_avann
#پارت14
_ وای شوشو چه قدر دلم برات تنگ شده بود.
دختر خندید و با کف دست به پشت سر آرزو کوبید
_ درد و شوشو،آدم نمیشی؟
این بار با دقت بیشتری نگاهش کردم. دختری با هیکل درشت که کمی هم چاق بود اما چاقی اش توی ذوق نمی زد و بیشتر بامزه اش کرده بود. صورت سفید و چشم های ریز مشکی رنگی داشت و مو های کوتاه شرابی رنگش را مدل مصری کوتاه کرده بود. یک تاپ نیم تنه زرد به همراه شلوارک جین پوشیده بود.
آرزو به سمت من و آیه چرخید و رو به ما گفت:
_ بچه ها این شیماست که چند سال پیش توی کلاس زبان با هم آشنا شدیم.
با انگشت به من اشاره کرد
_ اینم سایه رفیق بامرام خودمه که پنج ساله با همیم و اونم خواهرش آیه است.
شیما لبخندی زد و دستش را به سمت من دراز کرد
_ سلام،خوشبختم.
دستم را میان انگشتانش جا دادم و متقابلا با لبخند گفتم:
_ منم همینطور.
شیما با آیه هم دست داد و مانتو ها و شال هایمان را گرفت.
آیه و آرزو به دنبال شیما رفتند تا به خودشان برسند. من که نیاز به آماده شدن نداشتم. پس وارد سالن اصلی شدم. سالنی به وسعت کمتر از 200 متر که همه مبل ها را کنار دیوار گذاشته بودند و وسط سالن را برای رقص خالی کرده بودند و روی اپن آشپزخانه هر نوع تنقلاتی که تصور می کردم،وجود داشت و روی یک میز هم بساط نوشیدنی پهن کرده بودند. ابرو هایم تا آخرین درجه بالا رفتند. چه قدر مجهز بودند!
روی هم رفته حدود سی نفر بودند که بیشترشان هم سن و سال من بودند و بالااستثنا همه شان وسط سالن داشتند می رقصیدند و مسخره بازی در می آوردند.
در اتاق رو به رویی باز شد. نیم نگاهی به آیه و آرزو که از اتاق بیرون می آمدند،انداختم. آیه تاپ بنفش رنگی که پشت گردنی بود،پوشیده بود و قسمت پشت کمرش کاملا باز بود و یک دامن چسبان مشکی رنگ کوتاه هم به تن داشت. مو هایش را از کنار شقیقه اش گیس کرده بود و یک دسته اش را بسته بود و یک دسته اش هم روی شانه اش ریخته بود. مثل همیشه یک آرایش کامل و بی نقص و نسبتا غلیظ روی صورتش پیاده کرده بود و من به این اعتراف کردم که خواهرم یکی از جذاب ترین دختر هایی است که به عمر دیده ام. مهداد حق داشت شیفته اش شود!
آرزو هم یک لباس دکلته سرمه ای رنگ که یقه اش هفتی شکل بود و تا یک وجب بالای زانو بود،پوشیده بود و موهایش را آزادانه دورش رها کرده بود.
این داستان ادامه دارد...
رمان گره خورده
نویسنده: آوا موسوی(آوان)
ویراستار: باران موحدیان
کانال تلگرام نویسنده👇🏻
https://t.me/roman_avann
۴.۳k
۰۵ آذر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.