گره خورده
#گره_خورده
#پارت13
هر سه نفرمان سکوت کردیم و من با شیرپاکن صورتم را تمیز کردم و به سمت آرزو چرخیدم. به میز آرایشم تکیه دادم و دست به سینه نگاهش کردم.
آرزو به طور ناگهانی از جا پرید و جیغ زد:
_ ایول!
آیه زهرمار غلیظی حواله اش کرد و آرزو موبایلش را برداشت و شماره یک نفر را گرفت.
_ الو شوشو؟چه طوری؟خوبی؟
خندید و نیم نگاهی به ما انداخت
_ حیف که بچه اینجا نشسته وگرنه یه چیزی می گفتم که هم نونت بشه هم آبت.
چشم در حدقه چرخاندم و بی حوصله نگاهش کردم.
_ حالا اینا رو ولش کن،یه جا رو سراغ نداری برم یکم تخله انرژی؟جدی؟دمت گرم،آدرسو اس کن منم بیام.
خداحافظی کرد و تماس را قطع کرد. رو به من با لبخندی که حرصم را در می آورد،گفت:
_ خب اینم حل شد،دیگه بهونه ای نداری؟مهمونیش مال یه دوستامه که نمی شناسیش. دخترونه هم هست،امنیت هم داره،آشنا هم توش نیست که یهو وجهه مثبت خانم خراب بشه.
جمله آخرش را با لحنی مسخره گفت و آیه بلند خندید. عصبی نگاهشان کردم و مشغول خط چشم کشیدن شدم.
به خاطر این که آرزو گفته بود یک پارتی دخترانه است،به جای شومیز یک تاپ آستین حلقه ای سفید با همان شلوار جینم پوشیدم و کفش های پاشنه بلند مشکی رنگم را در کیفم انداختم. اگر با این کفش ها از خانه بیرون می رفتم،روشنک شک می کرد،چون من بیشتر وقت ها کتانی می پوشیدم. مانتو نخی مشکی رنگم را هم که بلندی اش تا زیر زانو می رسید و پشت کمرش به خاطر کشی که به آن دوخته شده بود،جمع شده بود،پوشیدم. شال قرمز رنگم را هم روی سرم انداختم و چتری هایم را به صورت کج روی پیشانی ام ریختم.
از اتاق خارج شدم و از پله ها پایین رفتم. آرزو روی مبل نشسته بود و داشت با خنده چیزی را برای روشنک تعریف می کرد. دسته کیف ورنی و براق قرمز رنگم را روی شانه ام انداختم و با لبخند گفتم:
_ روشنک جون فردا عصر بعد دانشگاه برمیگردم،ایشالا تا فردا داداش دارم بکنی.
روشنک چشم گرد کرد و با صورتی سرخ که نمی دانستم به خاطر خجالت بود یا عصبانیت به من نگاه کرد. آرزو ریز ریز می خندید و روشنک با صدایی جیغ مانند گفت:
_ شما دو تا تازگیا خیلی بی حیا شدید.
_ اثرات شوهر کردنه،چشم و گوشمون باز شده.
این داستان ادامه دارد...
رمان گره خورده
نویسنده: آوا موسوی(آوان)
ویراستار: باران موحدیان
کانال تلگرام نویسنده👇🏻
https://t.me/roman_avann
#پارت13
هر سه نفرمان سکوت کردیم و من با شیرپاکن صورتم را تمیز کردم و به سمت آرزو چرخیدم. به میز آرایشم تکیه دادم و دست به سینه نگاهش کردم.
آرزو به طور ناگهانی از جا پرید و جیغ زد:
_ ایول!
آیه زهرمار غلیظی حواله اش کرد و آرزو موبایلش را برداشت و شماره یک نفر را گرفت.
_ الو شوشو؟چه طوری؟خوبی؟
خندید و نیم نگاهی به ما انداخت
_ حیف که بچه اینجا نشسته وگرنه یه چیزی می گفتم که هم نونت بشه هم آبت.
چشم در حدقه چرخاندم و بی حوصله نگاهش کردم.
_ حالا اینا رو ولش کن،یه جا رو سراغ نداری برم یکم تخله انرژی؟جدی؟دمت گرم،آدرسو اس کن منم بیام.
خداحافظی کرد و تماس را قطع کرد. رو به من با لبخندی که حرصم را در می آورد،گفت:
_ خب اینم حل شد،دیگه بهونه ای نداری؟مهمونیش مال یه دوستامه که نمی شناسیش. دخترونه هم هست،امنیت هم داره،آشنا هم توش نیست که یهو وجهه مثبت خانم خراب بشه.
جمله آخرش را با لحنی مسخره گفت و آیه بلند خندید. عصبی نگاهشان کردم و مشغول خط چشم کشیدن شدم.
به خاطر این که آرزو گفته بود یک پارتی دخترانه است،به جای شومیز یک تاپ آستین حلقه ای سفید با همان شلوار جینم پوشیدم و کفش های پاشنه بلند مشکی رنگم را در کیفم انداختم. اگر با این کفش ها از خانه بیرون می رفتم،روشنک شک می کرد،چون من بیشتر وقت ها کتانی می پوشیدم. مانتو نخی مشکی رنگم را هم که بلندی اش تا زیر زانو می رسید و پشت کمرش به خاطر کشی که به آن دوخته شده بود،جمع شده بود،پوشیدم. شال قرمز رنگم را هم روی سرم انداختم و چتری هایم را به صورت کج روی پیشانی ام ریختم.
از اتاق خارج شدم و از پله ها پایین رفتم. آرزو روی مبل نشسته بود و داشت با خنده چیزی را برای روشنک تعریف می کرد. دسته کیف ورنی و براق قرمز رنگم را روی شانه ام انداختم و با لبخند گفتم:
_ روشنک جون فردا عصر بعد دانشگاه برمیگردم،ایشالا تا فردا داداش دارم بکنی.
روشنک چشم گرد کرد و با صورتی سرخ که نمی دانستم به خاطر خجالت بود یا عصبانیت به من نگاه کرد. آرزو ریز ریز می خندید و روشنک با صدایی جیغ مانند گفت:
_ شما دو تا تازگیا خیلی بی حیا شدید.
_ اثرات شوهر کردنه،چشم و گوشمون باز شده.
این داستان ادامه دارد...
رمان گره خورده
نویسنده: آوا موسوی(آوان)
ویراستار: باران موحدیان
کانال تلگرام نویسنده👇🏻
https://t.me/roman_avann
۴.۳k
۰۵ آذر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.