پارت ششم زیباترین عشق
مهدیس _خب دیانا فڪ کنم با همه جا آشنا شدی
دیانا _اره دیه خب من برم فردا شروع کنم کارم رو خسته شدم
مهدیس _ کجاااااا
دیانا _چرا
مهدیس _دیوونه الان تو فکر کردے فقط کاراے ادارے آقا کاشے رو میکنے باید منشے براشون قهوه ببره غذاشون رو با هم بخورن بعد باید برے کنفرانس آقاے کاشے که یکے از مهم ترین کنفرانس هاشون امروزه کل کاراے داخل شرکت آقاے کاشے رو تو باید انجام بدے
و براشون برنامه ریزے کنے
دیانا _همونطور که دهانم سه متر وا شده بود گفتم
واقعا 😳
مهدیس _بله خانم خانما الان برو قهوه رو ببر اتاقشون
میخوان برنامه بریزن باید شرکت داشته باشے و بعد اینکه تمام اصول کارتو تو یڪ برگه نوشتم داخل کشو داخل اتاقت
اون کارا رو باید انجام بدے حالا برو تا دیر نشده
دیانا _نمیشه انصراف بدم 😩
مهدیس _چی
دیانا _هیچے ولے فکر نمیکردم آقاے کاشے منشے هاشون باید یه طور کلفتشون باشن 😶
مهدیس _دیگه همینه که هست حالا برو این قهوه رو بده بدو
دیانا _باشه
با خودم میگفتم
آه این دیگه چه کارے بود نصیبم شد من دقیقا چه فرقے با زنش دارم فقط تو خونه باهاش نیستم غذامو باید با اون بخورن برنامه همشو من باید بنویسم 😤
در رو زدم
ارسلان _بیا تو
دیانا _سلام خسته نیاید
با خودم گفتم سرشم بالا نمیاره یه ممنون بگه 😏
بعد 3 دقیقه
ارسلان =ممنون قهوه رو بزارید بفرمایید بشینید
دیانا =باشه
با خودم گفتم (ههغرق شده تو اون برگه اے که جلوشو)
نشستم یهو دیدم داره مشخصات منو میخونه 😐😂 چقدم غرق شده 😂
ارسلان _خانم رحیمے شما منشے من هستید از این به بعد در تمام امور دخالت دارید در داخل شرکت الان برنامه ها رد نوشتم ببینید این وقت ها خوبت براے برنامهنویسے هامون
دیانا _ بله
الان میبینم
داشتم میدیدم که یهو ارسلان قهوه رو محکم از پیش لبش آورد کنار دهنش سوخت یعنے
😂😂😂😂حقشه حالا هے کلاس بزار
ارسلان _خانم رحیمے چرا اینقد داغ بود
به جایے اینکه معذرت خواهے کنید میخندید
دیانا _بب😂ببخشید 😂😂
جدے و مصمم بود اصلن خندشم نگرفت
منم کم کم خجالت کشیدم و ساکت شدم و ادامه دادم به خوندنم
یهو در زده شد
عسل _بیام تو ارسلان
ارسلان _بفرمایید
عسل _سلام ارسلان
ببین امشب تولد خواهرمه میشه زود برگردم خونه
ارسلان _چرا اینارو به من میگید
منشے هستن با ایشون هماهنگ کنید
عسل _ به این بگم
ارسلان _ ایشون خانم رحیمے هستن و شما هم باید به ایشون بگید کے میرید کے میاد ایشون زمان هارو تعیین میکنن
من و ایشون با هم هماهنگ هستیم
ولی امروز میتونید زود تر تشریف ببرید
عسل _ باشه(تو خودش 🤬)
دیانا_ عسل رفت درو محکم کوبید
🤪😂
داره کم کم از ارسلان خوشم میاد ها 😆
ارسلان _خب زمانا و خوب تعیین کردم
دیانا -_بله آقاے کاشے
ارسلان _حب پس قهوتونو میل کنید بریم عصرانه
دیانا _چشم
ارسے تو گوشیش بود
منم داشتم قهوه میخوردم
ارسے چه اسم باحالے براش گذاشتم 😅🤣
خب بریم دیگه دیر میشه
ارسلان _ باشه
دیانا _در و باز کردم داشتیم میرفتیم تو اتاق
که میز خوبے چیده شده بود به به دسرا هایی گشنم بودا 🤩
ارسلان _خب بفرمایید شروه کنید
شما باید طبق لیستے که مهدیس بهتون داد غذا هاے منو برنامه ریزے کنید
دیانا _ بله حتما
با خودم گفتم (بروباو الان میگه ساعت دسشوییمم شما باید تنظیم کنید 😂🤷♀)
غذاهاروخوردیم و حرکت کردیم داشتم درو برو دید میزدم که عسل رو دیدم بد داره نگا هم میکنه منم یه چشم غره رفتم چون میدونستم مشکلے پیش نمیاد 😏
رفتیم اتاق ارسلان
ارسلان انگار ربات بود اصلا به هیجا نگاه نمیکرد
منم که تمام برنامه هاشو میریزم به جز
دسشویے رفتنش
خاڪ تو سرش 😂😂😂😂
اینم پارت بعدی 💜⛓
حمایت کنیدددددد🤭💋💜
دیانا _اره دیه خب من برم فردا شروع کنم کارم رو خسته شدم
مهدیس _ کجاااااا
دیانا _چرا
مهدیس _دیوونه الان تو فکر کردے فقط کاراے ادارے آقا کاشے رو میکنے باید منشے براشون قهوه ببره غذاشون رو با هم بخورن بعد باید برے کنفرانس آقاے کاشے که یکے از مهم ترین کنفرانس هاشون امروزه کل کاراے داخل شرکت آقاے کاشے رو تو باید انجام بدے
و براشون برنامه ریزے کنے
دیانا _همونطور که دهانم سه متر وا شده بود گفتم
واقعا 😳
مهدیس _بله خانم خانما الان برو قهوه رو ببر اتاقشون
میخوان برنامه بریزن باید شرکت داشته باشے و بعد اینکه تمام اصول کارتو تو یڪ برگه نوشتم داخل کشو داخل اتاقت
اون کارا رو باید انجام بدے حالا برو تا دیر نشده
دیانا _نمیشه انصراف بدم 😩
مهدیس _چی
دیانا _هیچے ولے فکر نمیکردم آقاے کاشے منشے هاشون باید یه طور کلفتشون باشن 😶
مهدیس _دیگه همینه که هست حالا برو این قهوه رو بده بدو
دیانا _باشه
با خودم میگفتم
آه این دیگه چه کارے بود نصیبم شد من دقیقا چه فرقے با زنش دارم فقط تو خونه باهاش نیستم غذامو باید با اون بخورن برنامه همشو من باید بنویسم 😤
در رو زدم
ارسلان _بیا تو
دیانا _سلام خسته نیاید
با خودم گفتم سرشم بالا نمیاره یه ممنون بگه 😏
بعد 3 دقیقه
ارسلان =ممنون قهوه رو بزارید بفرمایید بشینید
دیانا =باشه
با خودم گفتم (ههغرق شده تو اون برگه اے که جلوشو)
نشستم یهو دیدم داره مشخصات منو میخونه 😐😂 چقدم غرق شده 😂
ارسلان _خانم رحیمے شما منشے من هستید از این به بعد در تمام امور دخالت دارید در داخل شرکت الان برنامه ها رد نوشتم ببینید این وقت ها خوبت براے برنامهنویسے هامون
دیانا _ بله
الان میبینم
داشتم میدیدم که یهو ارسلان قهوه رو محکم از پیش لبش آورد کنار دهنش سوخت یعنے
😂😂😂😂حقشه حالا هے کلاس بزار
ارسلان _خانم رحیمے چرا اینقد داغ بود
به جایے اینکه معذرت خواهے کنید میخندید
دیانا _بب😂ببخشید 😂😂
جدے و مصمم بود اصلن خندشم نگرفت
منم کم کم خجالت کشیدم و ساکت شدم و ادامه دادم به خوندنم
یهو در زده شد
عسل _بیام تو ارسلان
ارسلان _بفرمایید
عسل _سلام ارسلان
ببین امشب تولد خواهرمه میشه زود برگردم خونه
ارسلان _چرا اینارو به من میگید
منشے هستن با ایشون هماهنگ کنید
عسل _ به این بگم
ارسلان _ ایشون خانم رحیمے هستن و شما هم باید به ایشون بگید کے میرید کے میاد ایشون زمان هارو تعیین میکنن
من و ایشون با هم هماهنگ هستیم
ولی امروز میتونید زود تر تشریف ببرید
عسل _ باشه(تو خودش 🤬)
دیانا_ عسل رفت درو محکم کوبید
🤪😂
داره کم کم از ارسلان خوشم میاد ها 😆
ارسلان _خب زمانا و خوب تعیین کردم
دیانا -_بله آقاے کاشے
ارسلان _حب پس قهوتونو میل کنید بریم عصرانه
دیانا _چشم
ارسے تو گوشیش بود
منم داشتم قهوه میخوردم
ارسے چه اسم باحالے براش گذاشتم 😅🤣
خب بریم دیگه دیر میشه
ارسلان _ باشه
دیانا _در و باز کردم داشتیم میرفتیم تو اتاق
که میز خوبے چیده شده بود به به دسرا هایی گشنم بودا 🤩
ارسلان _خب بفرمایید شروه کنید
شما باید طبق لیستے که مهدیس بهتون داد غذا هاے منو برنامه ریزے کنید
دیانا _ بله حتما
با خودم گفتم (بروباو الان میگه ساعت دسشوییمم شما باید تنظیم کنید 😂🤷♀)
غذاهاروخوردیم و حرکت کردیم داشتم درو برو دید میزدم که عسل رو دیدم بد داره نگا هم میکنه منم یه چشم غره رفتم چون میدونستم مشکلے پیش نمیاد 😏
رفتیم اتاق ارسلان
ارسلان انگار ربات بود اصلا به هیجا نگاه نمیکرد
منم که تمام برنامه هاشو میریزم به جز
دسشویے رفتنش
خاڪ تو سرش 😂😂😂😂
اینم پارت بعدی 💜⛓
حمایت کنیدددددد🤭💋💜
۱۰.۸k
۰۳ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.