اسارت درزندان فرشته!²
اسارتدرزندانفرشته!²
Part Nineteen(19)
~
جایی بیانتها چشمام تصمیم به باز شدن گرفتن. چیزی نبود جز تاریکی بینهایت. هرچقدر به جلو حرکت میکردم انگار نه انگار!
_ کجا میری؟! تهیونگ شی...
نفسم حبس شد. آروم آروم به سمت صدا برگشتم و بله! هنری بود. دلیل همیشگی نامتعادل شدن تنفس من...
_ تهیونگا! نمیخوای منو داشته باشی؟
_ من همجنسگرا نیستم!
خندید و جلو اومد. هنری هیچوقت اینطور دخترونه قدم برنمیداشت! تو دقیقا ١٠ سانتی بدنم ایستاد و دستاشو بالا آورد. آروم، پر جذبه، ویرانگر، پرظرافت و زیبا! چهار انگشت کشیده روی تنم کشیده شدن و احساس میکردم جای رد انگشتها روی تنم ذوب خواهد شد. نفس کشیدن از یادم رفته بود. تا زمانی که آهسته نجوا کرد: «اگه پسر نباشم؟ تو هیچوقت ندیدی من پسر باشم!» یکه خوردنم باعث شد به عقب سکندری بخورم.
_ چچی میگی؟! ممنظورت چیه؟
_ داری بیدار میشی مرد! به خودت بیا! شانست رو امتحان کن!
با ضرب شدیدی از جا پریدم. تو اتاق خودم بودم. اتاق خودم، لباسای خودم، تخت و پتوی خودم و... فقط،اینبار آوایی از زندگی تو اتاق دمیده میشد. آوای تنفس. آوای چندین ریه که تو اتاق من هر کدوم یکجور کار میکردن. ویژگی جالب این عضو همینه؛ به احساس وصله، به زندگی وصله، به اتمسفر متصله و میتونه اگه ما نخوایم از کار کردن دست بکشه. دلیل اینکه زندم همینه. من هنوز جایی رو نمیبینم. احتمالا چشمام بازن اما همه جا سیاهه. فقط دارم به ریههام التماس میکنم به کار کردن ادامه بدن. میخوام انقدر سریع کار کنن که قلبم فرصت پیدا نکنه دو نیم بشه. احساس میکنم اگه از شدت تنفسم کم کنم در هم میشکنه و از حرکت میایسته. اندام ضعیف و احساساتی! البته چه تقصیری میتونه داشته باشه؟! همیشه خونم رو به گردش درمیاره و تو هر موقعیت به تپیدن ادامه میده تا آخرین لحظه میتپه و باید ازش قدردانی هم کنم و من مثل احمقها خشمم رو بهش میدم!
کم کم از فلج بودن خارج میشم و صداهایی میشنوم...
میدونستید لایک و کامنت منجر میشه بیشتر بزارم؟
#فیک
#بی_تی_اس
#کیپاپ
#نفر_بعدی_در_کار_نیست
#crfic
Part Nineteen(19)
~
جایی بیانتها چشمام تصمیم به باز شدن گرفتن. چیزی نبود جز تاریکی بینهایت. هرچقدر به جلو حرکت میکردم انگار نه انگار!
_ کجا میری؟! تهیونگ شی...
نفسم حبس شد. آروم آروم به سمت صدا برگشتم و بله! هنری بود. دلیل همیشگی نامتعادل شدن تنفس من...
_ تهیونگا! نمیخوای منو داشته باشی؟
_ من همجنسگرا نیستم!
خندید و جلو اومد. هنری هیچوقت اینطور دخترونه قدم برنمیداشت! تو دقیقا ١٠ سانتی بدنم ایستاد و دستاشو بالا آورد. آروم، پر جذبه، ویرانگر، پرظرافت و زیبا! چهار انگشت کشیده روی تنم کشیده شدن و احساس میکردم جای رد انگشتها روی تنم ذوب خواهد شد. نفس کشیدن از یادم رفته بود. تا زمانی که آهسته نجوا کرد: «اگه پسر نباشم؟ تو هیچوقت ندیدی من پسر باشم!» یکه خوردنم باعث شد به عقب سکندری بخورم.
_ چچی میگی؟! ممنظورت چیه؟
_ داری بیدار میشی مرد! به خودت بیا! شانست رو امتحان کن!
با ضرب شدیدی از جا پریدم. تو اتاق خودم بودم. اتاق خودم، لباسای خودم، تخت و پتوی خودم و... فقط،اینبار آوایی از زندگی تو اتاق دمیده میشد. آوای تنفس. آوای چندین ریه که تو اتاق من هر کدوم یکجور کار میکردن. ویژگی جالب این عضو همینه؛ به احساس وصله، به زندگی وصله، به اتمسفر متصله و میتونه اگه ما نخوایم از کار کردن دست بکشه. دلیل اینکه زندم همینه. من هنوز جایی رو نمیبینم. احتمالا چشمام بازن اما همه جا سیاهه. فقط دارم به ریههام التماس میکنم به کار کردن ادامه بدن. میخوام انقدر سریع کار کنن که قلبم فرصت پیدا نکنه دو نیم بشه. احساس میکنم اگه از شدت تنفسم کم کنم در هم میشکنه و از حرکت میایسته. اندام ضعیف و احساساتی! البته چه تقصیری میتونه داشته باشه؟! همیشه خونم رو به گردش درمیاره و تو هر موقعیت به تپیدن ادامه میده تا آخرین لحظه میتپه و باید ازش قدردانی هم کنم و من مثل احمقها خشمم رو بهش میدم!
کم کم از فلج بودن خارج میشم و صداهایی میشنوم...
میدونستید لایک و کامنت منجر میشه بیشتر بزارم؟
#فیک
#بی_تی_اس
#کیپاپ
#نفر_بعدی_در_کار_نیست
#crfic
۳.۵k
۱۰ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.