پارت بیسـت و هفـتم "
#پارت_بیسـت_و_هفـتم "
چند ساعتی بود ک همونجا زانو زده بودم و گریه میکردم..صدای زنگ خوردن گوشیم توی صدای هق هقای تلخـم خفـه میشدن
یکـی دوید سمتم .. +یونا..یونا بلند شو..
توی چهره ی سفیدش ک مثل ماه میدرخشید نگاهـی کردم
دستمو گرفت و بلندم کرد
یونا:ته هیون.. من..من شکستم.. من بهش گفتم و اون گفت ک به هیچ قیمت عاشقم نمیشه..
به لباسم چنگ زد و کشیدم توی بغلش
سرم و توی لباسش فرو بردم و بلند تر گریه کردم
کم کم آرومتر شدم
گوشیمو داد بهم و گفت ک به سولگی زنگ بزنم
یونا:سولگی.. من شاید یکم دیرتر بیام خونه
سولگی:یونا..صدات چقد خش داره..چیزی شده؟گریه کردی؟
یونا:نه..
و بعد قطع کردم و با ته هیون راه افتادیم
.
.
.
یونا:تنها زندگی میکنی؟ ته هیون:آره.. خواهرم خارج از کشوره
یونا:چـی؟بومی رفت خارج از کشور؟
ته هیون: آره.. همیشه میگـفت آرزوش اینه
کلید و انداخت توی در و در و باز کرد
ته هیون: بفرمایید
باورم نمیشـد..زیباترین خونه ای که دیدم.. با هیرت نگاه کردم و گفتم:شغلت چیه؟
ته هیون: من شغلی ندارم..خواهرم پول میفرسته
در رو بست و راهنماییم کرد
روی کاناپه نشستم خودشم کنارم نشست و یه لیوان آب بهم داد
بالش و بغل کردم و دوباره شروع کردم به گریه کردن
بغلم کرد و گفت:یونا ..بسه ..گریه نکن
با این حرفش صدای گریه کردنام بیشتر شد
بالش و زد کنار و دستم و کشید
توی نیم سانتی صورتش بودم
با تعجب نگاهش میکردم و تند تند پلک میزدم
لبخندی زد و اشکام و با انگشتاش پاک کرد و گفت: لطفا دیگه گریه نکن
بعد نرمی لباشو روی لبام حس کردم
فقد با ابروهای بالا داده شده و چشمای گرد از تعجب نفس نفس میزدم و توی چشمـای خط شدش نگاه کردم
اشکای گرمم صورت سرد شده از استرسم و نوازش میکرد و منم با تعجب توی چشمای بسته ی ته هیون نگاه میکردم..
کم کم سرشو اورد بالا و توی صورتم نگاه کرد
یونا:تـه هیون..ت..تو..تو مـن و..
ته هیون: متاسفم..دست خودم نبود
با لبخند عجیبی بلند شدم و همونطور ک عقب عقب میرفتم گفتم: نـ..نـه مشکلی نیس..اصلا مشکلی نیس..
ته هیون:یونا..تو خوبی؟
یونا:ش..شبت بخیر
و بعد در رو باز کردم و فوری دویدم ..با تمام توانم میدویدم و به سمت خونه میرفتم
اشکام با سرعتی که داشتم توی صورتم پخش میشدن و صدام میلرزید
اون من و بوسـید؟ این کارش تجاوز بود.. چون من نخواستم که اون ..
چندبار با دست زدم ب صورتم و سعی کردم از فکرش بیام بیرون
کلید و انداختم توی در و رفتم توی خونه
سولگی با دیدنم دوید سمتم و بغلم کرد
توی بغل گرمش وجود سرد و بی جونم و رها کردم و گذاشتم اشکام صورتم و خیس کنن
((پایان پارت ۲۷))
عکـس بالایی هـم عکس ته هیونـه:')
چند ساعتی بود ک همونجا زانو زده بودم و گریه میکردم..صدای زنگ خوردن گوشیم توی صدای هق هقای تلخـم خفـه میشدن
یکـی دوید سمتم .. +یونا..یونا بلند شو..
توی چهره ی سفیدش ک مثل ماه میدرخشید نگاهـی کردم
دستمو گرفت و بلندم کرد
یونا:ته هیون.. من..من شکستم.. من بهش گفتم و اون گفت ک به هیچ قیمت عاشقم نمیشه..
به لباسم چنگ زد و کشیدم توی بغلش
سرم و توی لباسش فرو بردم و بلند تر گریه کردم
کم کم آرومتر شدم
گوشیمو داد بهم و گفت ک به سولگی زنگ بزنم
یونا:سولگی.. من شاید یکم دیرتر بیام خونه
سولگی:یونا..صدات چقد خش داره..چیزی شده؟گریه کردی؟
یونا:نه..
و بعد قطع کردم و با ته هیون راه افتادیم
.
.
.
یونا:تنها زندگی میکنی؟ ته هیون:آره.. خواهرم خارج از کشوره
یونا:چـی؟بومی رفت خارج از کشور؟
ته هیون: آره.. همیشه میگـفت آرزوش اینه
کلید و انداخت توی در و در و باز کرد
ته هیون: بفرمایید
باورم نمیشـد..زیباترین خونه ای که دیدم.. با هیرت نگاه کردم و گفتم:شغلت چیه؟
ته هیون: من شغلی ندارم..خواهرم پول میفرسته
در رو بست و راهنماییم کرد
روی کاناپه نشستم خودشم کنارم نشست و یه لیوان آب بهم داد
بالش و بغل کردم و دوباره شروع کردم به گریه کردن
بغلم کرد و گفت:یونا ..بسه ..گریه نکن
با این حرفش صدای گریه کردنام بیشتر شد
بالش و زد کنار و دستم و کشید
توی نیم سانتی صورتش بودم
با تعجب نگاهش میکردم و تند تند پلک میزدم
لبخندی زد و اشکام و با انگشتاش پاک کرد و گفت: لطفا دیگه گریه نکن
بعد نرمی لباشو روی لبام حس کردم
فقد با ابروهای بالا داده شده و چشمای گرد از تعجب نفس نفس میزدم و توی چشمـای خط شدش نگاه کردم
اشکای گرمم صورت سرد شده از استرسم و نوازش میکرد و منم با تعجب توی چشمای بسته ی ته هیون نگاه میکردم..
کم کم سرشو اورد بالا و توی صورتم نگاه کرد
یونا:تـه هیون..ت..تو..تو مـن و..
ته هیون: متاسفم..دست خودم نبود
با لبخند عجیبی بلند شدم و همونطور ک عقب عقب میرفتم گفتم: نـ..نـه مشکلی نیس..اصلا مشکلی نیس..
ته هیون:یونا..تو خوبی؟
یونا:ش..شبت بخیر
و بعد در رو باز کردم و فوری دویدم ..با تمام توانم میدویدم و به سمت خونه میرفتم
اشکام با سرعتی که داشتم توی صورتم پخش میشدن و صدام میلرزید
اون من و بوسـید؟ این کارش تجاوز بود.. چون من نخواستم که اون ..
چندبار با دست زدم ب صورتم و سعی کردم از فکرش بیام بیرون
کلید و انداختم توی در و رفتم توی خونه
سولگی با دیدنم دوید سمتم و بغلم کرد
توی بغل گرمش وجود سرد و بی جونم و رها کردم و گذاشتم اشکام صورتم و خیس کنن
((پایان پارت ۲۷))
عکـس بالایی هـم عکس ته هیونـه:')
۶۶.۵k
۲۳ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.