سناریو شیطان کش
سناریو شیطان کش
پارت دوم
که یک دفعه پای آسوکا پیچ خورد و افتاد زمین
ایچیگو هم باسرعت دوید سمت آسوکا تا نجاتش بده ولی یک دفعه یه چیزی محکم ایچیگو رو هول داد
ایچیگو در حالی که از درد فریاد میکشید بی هوش شد
آسوکا مدام خواهرش رو صدا میزد ولی تا خواست بلند بشه اون موجود آسوکا رو با خودش برد یکم اونور تر و آسوکا رو خورد
از زبون ایچیگو: داشتم میرفتم سمت داداش کوچیکم که یک دفعه اون موجودی که مارو دنبال میکرد منو با بالاش هل داد و خوردم به درخت
موقع بی هوش شدن هم دیدم آسوکا رو با خودش برد ولی بی هوش شدم و ندیدم چی شد
نزدیک های طلوع بود که ایچیگو به هوش اومد
چند ثانیه به جلو زل زده بود و یه دفعه یادش اومد که دیشب چی شده بود
دوید به سمت جایی که آسوکا رو برده بودن که دید سر آسوکا از بدنش جدا شده و اسکلت هاش اطرافش پخش شدن
ایچیگو وحشت زده شده بود و بلند فریاد میزد و گریه میکرد
نمیتونست تصور کنه زندگیش بدون داداشش چجوریه
بعد از چند ساعت بلاخره بلند شد و بقیه اعضای بدن آسوکا رو برد با خودش و کنار خونه دفن کد و شروع کرد به دعا خوندن
بعد یک سال تمرین بدنی برای قوی شدن و انتقام گرفتن یه پسر با لباس نسبتا سیاه و یک شمشیر که به کمر بندش وصل بود به سمت خونه ایچیگو میاد تا به سمت کوهستان رو به روی خونه ایچیگو بره ولی چون دیگه تقریبا شب بود خونه ایچیگو میمونه....
اون پسر بعد از استراحت نزدیکای طلوع از خواب بلند میشه که راه بی افته سمت کوهستان که یک دفعه ایچیگو رو درحال فاتحه خوندن برای داداشش میبینه
پسره: خانوم شما این موقع این بیرون چی کار میکنید هنوز خورشید طلوع نکرده و خطرناکه من دیشب براتون گفتم که چرا شبا نلاید بیاید بیرون و مراقب خودتون باشید..
ایچیگو: من همیشه این موقع ها بیدار میشم تا تمرین کنم
قوی بشم و از اون که بهش میکین شیطان انتقام بگیرم
ولی الان که تو اومدی متوجه شدم که تنها راه کشتنش یا با نور خورشید هست یا با اون شمشیر مخصوص
راستش ازتون یه خواهشی داشتم....
پارت دوم
که یک دفعه پای آسوکا پیچ خورد و افتاد زمین
ایچیگو هم باسرعت دوید سمت آسوکا تا نجاتش بده ولی یک دفعه یه چیزی محکم ایچیگو رو هول داد
ایچیگو در حالی که از درد فریاد میکشید بی هوش شد
آسوکا مدام خواهرش رو صدا میزد ولی تا خواست بلند بشه اون موجود آسوکا رو با خودش برد یکم اونور تر و آسوکا رو خورد
از زبون ایچیگو: داشتم میرفتم سمت داداش کوچیکم که یک دفعه اون موجودی که مارو دنبال میکرد منو با بالاش هل داد و خوردم به درخت
موقع بی هوش شدن هم دیدم آسوکا رو با خودش برد ولی بی هوش شدم و ندیدم چی شد
نزدیک های طلوع بود که ایچیگو به هوش اومد
چند ثانیه به جلو زل زده بود و یه دفعه یادش اومد که دیشب چی شده بود
دوید به سمت جایی که آسوکا رو برده بودن که دید سر آسوکا از بدنش جدا شده و اسکلت هاش اطرافش پخش شدن
ایچیگو وحشت زده شده بود و بلند فریاد میزد و گریه میکرد
نمیتونست تصور کنه زندگیش بدون داداشش چجوریه
بعد از چند ساعت بلاخره بلند شد و بقیه اعضای بدن آسوکا رو برد با خودش و کنار خونه دفن کد و شروع کرد به دعا خوندن
بعد یک سال تمرین بدنی برای قوی شدن و انتقام گرفتن یه پسر با لباس نسبتا سیاه و یک شمشیر که به کمر بندش وصل بود به سمت خونه ایچیگو میاد تا به سمت کوهستان رو به روی خونه ایچیگو بره ولی چون دیگه تقریبا شب بود خونه ایچیگو میمونه....
اون پسر بعد از استراحت نزدیکای طلوع از خواب بلند میشه که راه بی افته سمت کوهستان که یک دفعه ایچیگو رو درحال فاتحه خوندن برای داداشش میبینه
پسره: خانوم شما این موقع این بیرون چی کار میکنید هنوز خورشید طلوع نکرده و خطرناکه من دیشب براتون گفتم که چرا شبا نلاید بیاید بیرون و مراقب خودتون باشید..
ایچیگو: من همیشه این موقع ها بیدار میشم تا تمرین کنم
قوی بشم و از اون که بهش میکین شیطان انتقام بگیرم
ولی الان که تو اومدی متوجه شدم که تنها راه کشتنش یا با نور خورشید هست یا با اون شمشیر مخصوص
راستش ازتون یه خواهشی داشتم....
- ۵.۲k
- ۳۰ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط