پارت چهل و دوم
#پارت_چهلو_دوم
_بفرمایید
_سلام
_علیک سلام
_خوبید آقای جهانبخش؟
_خوبم
اما بجا نیوردم
_راد هستم...
لحنش صمیمی شد و گفت
_بهبه
رسمی شدی پناه خانم؟!
_من رسمی شدم یا شما که نشناختی؟
_عزیزم هنوز بلد نیستی وقتی شمارت سیو نیست خودتو معرفی کنی من چیکار کنم؟
_اوکی
پناهِ راد هستم همکلاسیتون
احتمالاً اگه کلاس استاد تهرانی رو به یاد داشته باشید منو میشناسید آقا
_مگه میشه از یادم بره؟
بهرحال باعث شد چند نمره از معدلت بیاد پایین خب...
چیزی نگفتم،بلند خندید و گفت
_چطوری حالا؟
_خوبم
_آفرین همیشه خوب باش
جانم؟
_راستش برای اون شرکتی که گفتی زنگ زدم
_آهان
خب چی شد حله؟
_فعلا میخوام با دوستت صحبت کنی یبار برم شرکت ببینمشو شرایط دقیق کار رو بپرسم ازش
_ببین من خیلی اونجا رفتوآمد ندارم
ولی حتما بهش زنگ میزنم میگم که وقتشو آزاد کنه یه روز باهم بریم ببینی محیط کارو
خوبه؟...
یه لحظه ترسیدم
نمیفهمیدم چرا،اما درونم پر از حسهای مبهم شد
شاید بیاساس بود و بیهوده
یا شاید همون حس ششمی که کژال میگفت روشن شده بود
هرچیزی که بود باعث میشد کمی محتاطتر از قبل و رسمیتر برخورد کنم
چیزی بود که باعث میشد خیلی هم صادقانه باهاش حرف نزنم و با راحت گذاشتنش اجازه بدم هرتصمیمی که دوست داره بگیره و باهام درمیون بذاره
من اصلا ترسم رو وانمود نکردم
به هیچ عنوان اطلاع ندادم که با پدرم میخوام برم
و هرچیزی که میگفت رو قبول میکردم تا شاید متوجه شخصیت پنهان آروند بشم
ریلکس و با لحنی دوستانه گفتم
_اوهوم،خوبه
_اوکی پس من سعی میکنم زودتر باهاش هماهنگ شم که توام معطل نشی و سریعتر به نتیجه برسی...
با تشکر و بعد از خداحافظی تماس رو قطع کردم و با چشمهای ریزشده به روبرو خیره بودم و به حرفهاش فکر میکردم
به اینکه آروند،همون پسری که دائما با نقشههای مختلف عذابم میداد و سایم رو با تیرهای پیدرپی نشانه میگرفت،حالا چی شده که انقدر راحت باهام کنار میاد؟
چی شد که خودش وقتی یه فرصت خوب پیدا کرد غرورش رو گذاشت کنار و بهم پیشنهاد کار داد؟...
کلاسها شروع شد و دوباره بیشتر وقتم رو با کژال میگذروندم
رهام نبود،رفتنش نه اما برخورد خودم یک حسرت عجیب توی دلم کاشت که حس میکردم تا همیشه همراهمه
بعضی اوقات که دلتنگی عذابم میداد به خودم میگفتم من انقدر باید خودم رو مشغول کنم و موفق باشم که اگر روزی رهام دوباره من رو دید حسرتم رو داشته باشه نه اینکه من دائما به فکرش باشم
روزهای اول سال نو بود
وقتی آخرین کلاسم تموم شد با دیدن شماره آروند گوشیم رو جواب دادم که گفت
_بفرمایید
_سلام
_علیک سلام
_خوبید آقای جهانبخش؟
_خوبم
اما بجا نیوردم
_راد هستم...
لحنش صمیمی شد و گفت
_بهبه
رسمی شدی پناه خانم؟!
_من رسمی شدم یا شما که نشناختی؟
_عزیزم هنوز بلد نیستی وقتی شمارت سیو نیست خودتو معرفی کنی من چیکار کنم؟
_اوکی
پناهِ راد هستم همکلاسیتون
احتمالاً اگه کلاس استاد تهرانی رو به یاد داشته باشید منو میشناسید آقا
_مگه میشه از یادم بره؟
بهرحال باعث شد چند نمره از معدلت بیاد پایین خب...
چیزی نگفتم،بلند خندید و گفت
_چطوری حالا؟
_خوبم
_آفرین همیشه خوب باش
جانم؟
_راستش برای اون شرکتی که گفتی زنگ زدم
_آهان
خب چی شد حله؟
_فعلا میخوام با دوستت صحبت کنی یبار برم شرکت ببینمشو شرایط دقیق کار رو بپرسم ازش
_ببین من خیلی اونجا رفتوآمد ندارم
ولی حتما بهش زنگ میزنم میگم که وقتشو آزاد کنه یه روز باهم بریم ببینی محیط کارو
خوبه؟...
یه لحظه ترسیدم
نمیفهمیدم چرا،اما درونم پر از حسهای مبهم شد
شاید بیاساس بود و بیهوده
یا شاید همون حس ششمی که کژال میگفت روشن شده بود
هرچیزی که بود باعث میشد کمی محتاطتر از قبل و رسمیتر برخورد کنم
چیزی بود که باعث میشد خیلی هم صادقانه باهاش حرف نزنم و با راحت گذاشتنش اجازه بدم هرتصمیمی که دوست داره بگیره و باهام درمیون بذاره
من اصلا ترسم رو وانمود نکردم
به هیچ عنوان اطلاع ندادم که با پدرم میخوام برم
و هرچیزی که میگفت رو قبول میکردم تا شاید متوجه شخصیت پنهان آروند بشم
ریلکس و با لحنی دوستانه گفتم
_اوهوم،خوبه
_اوکی پس من سعی میکنم زودتر باهاش هماهنگ شم که توام معطل نشی و سریعتر به نتیجه برسی...
با تشکر و بعد از خداحافظی تماس رو قطع کردم و با چشمهای ریزشده به روبرو خیره بودم و به حرفهاش فکر میکردم
به اینکه آروند،همون پسری که دائما با نقشههای مختلف عذابم میداد و سایم رو با تیرهای پیدرپی نشانه میگرفت،حالا چی شده که انقدر راحت باهام کنار میاد؟
چی شد که خودش وقتی یه فرصت خوب پیدا کرد غرورش رو گذاشت کنار و بهم پیشنهاد کار داد؟...
کلاسها شروع شد و دوباره بیشتر وقتم رو با کژال میگذروندم
رهام نبود،رفتنش نه اما برخورد خودم یک حسرت عجیب توی دلم کاشت که حس میکردم تا همیشه همراهمه
بعضی اوقات که دلتنگی عذابم میداد به خودم میگفتم من انقدر باید خودم رو مشغول کنم و موفق باشم که اگر روزی رهام دوباره من رو دید حسرتم رو داشته باشه نه اینکه من دائما به فکرش باشم
روزهای اول سال نو بود
وقتی آخرین کلاسم تموم شد با دیدن شماره آروند گوشیم رو جواب دادم که گفت
۳.۸k
۲۰ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.