پارتچهلم
#پارت_چهلم
نگاه بیاعتنایی به مهراد انداختم و بعد از مکثی کوتاه یکدفعه چهارتایی خندیدیم
بین خندهها مهراد خطاب به من و آروند گفت
_نه مثل اینکه آدم شدین شماها...
جدی شدم و قاطعانه گفتم
_دوستتونو نمیدونم
ولی در مورد خودم بهتره بگم که دخترا همیشه یه فرشته میمونن و تمایلی به آدم شدن ندارن
_حق انتخابم داریم واسه باور کردنش یا نه؟
_نه خب،حرفای من همیشه مطلقه و باید بپذیرید،میدونی که؟...
آروند پوزخندی زد و گفت
_همیشه فکر میکنم اگه دختر میشدم چقدر خوب میشد جای تو باشم...
چه جالب!
حرفش همون لحظه اعتماد به نفسم رو چندبرابر کرد و قویتر گفتم
_اوهوم
حالا برای چی؟
_عقل نداری راحتی
اگرم به کسی آسیبی برسونی واسه رضای خدا بیخیال حقش میشه...
و بعد هردو بلند خندیدن
کژال زیر لب فحشش میداد و من فقط با حرص نگاهش میکردم
انگار با خندش زبونم قفل شده بود و چیزی به ذهنم نمیرسید
آروند که دید ساکتم گفت
_آهان راستی اومدم اینو بهت بگم
_چی؟
_از بچهها شنیدم دنبال کاری
_خب؟
_شرکت یکی از دوستام نیاز به نیروی خانم داره،دوست داری معرفیت کنم؟...
کژال عجولانه گفت
_آره دوتامون باهم...
آروند انگشت اشارش رو گرفت بالا و گفت
_یادم نمیاد گفته باشم دوتا
شرکتش زیاد بزرگ نیست،تازه راهاندازی کرده...
توی این فاصله کمی فکر کردم و گفتم
_برای چه کاری؟
_منشی
گاهی هم کمک به گرفتن نیرو و صحبتای تلفنی
_اونوقت چرا آگهی نزده اگه واقعا شرکت معتبریه؟
_کاراگاه جان چون چند روز دیگه عیدِ و منتظره تا بعد تعطیلات اینکارو کنه...
چیزی نگفتم که شونههاش رو بالا انداخت و گفت
_بهرحال چون آشنا بودیو از شرکت دوستمم مطمئنم خواستم کمکت کنم
حالا دیگه هرطور صلاحه...
نمیدونستم باید چی بگم،ازطرفی بهش اعتماد نداشتم و باید همهچیز رو دقیق میسنجیدم و از طرفی موقعیت خوبی بود و اگر از دست میرفت ممکن بود ماهها طول بکشه تا شاغل شم
نگاهش کردم و گفتم
_ممنون که گفتی
فکر میکنم درموردش
_اوکی
اگه میخوای شمارمو داشته باش که اگه خواستی بری زودتر بهم اطلاع بدی آگهی نزنه...
گوشیم رو برداشتم و بعد از نوشتن شمارش با خداحافظی ازشون جدا شدیم...
سمت حیاط قدم میزدیم که کژال متفکر گفت
_من که چشمم آب نمیخوره
_چطور؟
_این آروند به تو ضرری نرسونه،سودش پیشکشت!
_نمیدونم
شایدم ما الکی حسمون بده
_ببین پناه،زنا هیچوقت حس ششمشون دروغ نمیگه
فقط کافیه یه کوچولو بهش بها بدی،بخدا همیشه بهت راست میگه
_تو بودی چیکار میکردی؟
_من بودم حتما واسطه رو هم به خانوادم معرفی میکردم
بعدش اولین بار با پدرم میرفتم که حساب کار دست آروندم بیاد...
نگاه بیاعتنایی به مهراد انداختم و بعد از مکثی کوتاه یکدفعه چهارتایی خندیدیم
بین خندهها مهراد خطاب به من و آروند گفت
_نه مثل اینکه آدم شدین شماها...
جدی شدم و قاطعانه گفتم
_دوستتونو نمیدونم
ولی در مورد خودم بهتره بگم که دخترا همیشه یه فرشته میمونن و تمایلی به آدم شدن ندارن
_حق انتخابم داریم واسه باور کردنش یا نه؟
_نه خب،حرفای من همیشه مطلقه و باید بپذیرید،میدونی که؟...
آروند پوزخندی زد و گفت
_همیشه فکر میکنم اگه دختر میشدم چقدر خوب میشد جای تو باشم...
چه جالب!
حرفش همون لحظه اعتماد به نفسم رو چندبرابر کرد و قویتر گفتم
_اوهوم
حالا برای چی؟
_عقل نداری راحتی
اگرم به کسی آسیبی برسونی واسه رضای خدا بیخیال حقش میشه...
و بعد هردو بلند خندیدن
کژال زیر لب فحشش میداد و من فقط با حرص نگاهش میکردم
انگار با خندش زبونم قفل شده بود و چیزی به ذهنم نمیرسید
آروند که دید ساکتم گفت
_آهان راستی اومدم اینو بهت بگم
_چی؟
_از بچهها شنیدم دنبال کاری
_خب؟
_شرکت یکی از دوستام نیاز به نیروی خانم داره،دوست داری معرفیت کنم؟...
کژال عجولانه گفت
_آره دوتامون باهم...
آروند انگشت اشارش رو گرفت بالا و گفت
_یادم نمیاد گفته باشم دوتا
شرکتش زیاد بزرگ نیست،تازه راهاندازی کرده...
توی این فاصله کمی فکر کردم و گفتم
_برای چه کاری؟
_منشی
گاهی هم کمک به گرفتن نیرو و صحبتای تلفنی
_اونوقت چرا آگهی نزده اگه واقعا شرکت معتبریه؟
_کاراگاه جان چون چند روز دیگه عیدِ و منتظره تا بعد تعطیلات اینکارو کنه...
چیزی نگفتم که شونههاش رو بالا انداخت و گفت
_بهرحال چون آشنا بودیو از شرکت دوستمم مطمئنم خواستم کمکت کنم
حالا دیگه هرطور صلاحه...
نمیدونستم باید چی بگم،ازطرفی بهش اعتماد نداشتم و باید همهچیز رو دقیق میسنجیدم و از طرفی موقعیت خوبی بود و اگر از دست میرفت ممکن بود ماهها طول بکشه تا شاغل شم
نگاهش کردم و گفتم
_ممنون که گفتی
فکر میکنم درموردش
_اوکی
اگه میخوای شمارمو داشته باش که اگه خواستی بری زودتر بهم اطلاع بدی آگهی نزنه...
گوشیم رو برداشتم و بعد از نوشتن شمارش با خداحافظی ازشون جدا شدیم...
سمت حیاط قدم میزدیم که کژال متفکر گفت
_من که چشمم آب نمیخوره
_چطور؟
_این آروند به تو ضرری نرسونه،سودش پیشکشت!
_نمیدونم
شایدم ما الکی حسمون بده
_ببین پناه،زنا هیچوقت حس ششمشون دروغ نمیگه
فقط کافیه یه کوچولو بهش بها بدی،بخدا همیشه بهت راست میگه
_تو بودی چیکار میکردی؟
_من بودم حتما واسطه رو هم به خانوادم معرفی میکردم
بعدش اولین بار با پدرم میرفتم که حساب کار دست آروندم بیاد...
- ۴.۱k
- ۱۶ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط