پارت چهل و یکم
#پارت_چهلو_یکم
کمی فکر کردم و گفتم
_درسته آروند زیاد میپیچه بهمون،ولی اونقدرام آدم بدی نیست
هست؟
_چی بگم والا
آدما رو نمیشه شناخت
_اونوقت اگه به بابام گفتمو اونم قبول نکرد چی؟
_خب حتما صلاح ندیده دیگه
_نه خب
مثلا بگه اصلا چه معنی داره با پسر مردم انقدر صمیمی شدی...
لبخند کجی زد و سکوت کرد
روزها میگذشت و حالا تمام هدفم چیدن سفرهی هفتسینِ دوستداشتنیم بود
من پای سفره فقط به سالی که گذشت فکر میکردم
به اینکه چطور شد توی یه اتفاق بد رهام دوباره پیدام کرد
اینکه خواست خدا چیه و قرار بود به چی برسم
اینکه الان رهام بهم فکر میکنه؟
یا همهچیز رو فراموش کرده؟
من پشیمون بودم
به شدت از رفتار تندم با رهام ناراحت بودم و عذاب وجدان داشتم اما چیزی به اسم غرور اجازه نمیداد کاری کنم
و هربار که بهش فکر میکردم با خیال اینکه اون الان فراموشم کرده و دنبال زندگی خودشه سعی میکردم احساسی نشم و خودم رو کنترل کنم...
توی همین فکرها بودم که با صدای تلوزیون و خندههای خانوادم متوجه تحویل سال شدم
بلند شدم بابا رو بوسیدم و بعد از تبریک عید رفتم تو آغوش مامان
اونروز بابا و مامان یه پلاک که اسم خودم روش حک شده بود رو بهم هدیه دادن
و بعد از چند ساعت دیدوبازدیدهای عید آغاز شد و من مثل پناه کوچولوی گذشته هنوز هم از گرفتن عیدیهای جذاب عمیقاً خوشحال میشدم
روز سوم عید به همراه خانواده مادرم به مشهد رفتیم و من لحظهی اول با دیدن ضریح امامرضا هیچ دعایی به ذهنم نرسید جز آیندهای که نمیدونستم قرارِ به چه شکل بگذره...
ساعتهای آخر تعطیلات رسمی بود
بابا داشت مقدمات شروع کارش در سال جدید رو فراهم میکرد که رفتم کنارش و گفتم
_بابایی من یه تصمیم گرفتم
خواستم باهاتون مشورت کنم
_جانم
بگو دخترم
_من خیلی دوست دارم مستقل شم
میخوام اگر اجازه میدید کار کنم...
مکثی کرد و گفت
_مثلا چه کاری؟
_نمیدونم
منکه فعلا مدرکمو نگرفتم
باید از همین آگهیایی که تو روزنامه میزنن استفاده کنم
_اینجور کارا راحت نیستا
اصلا کار کردن برای آدما سختِ
اینو میگم که فکر نکنی خیلی راحت میتونی به پول برسی
_اصلا پولش اونقدر مهم نیس
فقط میخوام تو جامعه باشم
از خونه موندن خسته شدم...
سکوت کرد که گفتم
_راستش یکی از بچههای دانشگاه شرکتیو میشناسه که نیاز به منشی دارن
قبل از عید بهم پیشنهاد داد و گفت اگر میخوام برم زودتر بگم که دیگه آگهی نزنن
_حرفی ندارم
ولی باید محیطو دید
آدماشو دید،بعد تصمیم گرفت
وقت مصاحبه بگیر بریم...
با نهایت خوشحالی رفتم اتاقم،شماره آروند رو گرفتم و بعد از چند بوق صداش توی گوشم پیچید...
کمی فکر کردم و گفتم
_درسته آروند زیاد میپیچه بهمون،ولی اونقدرام آدم بدی نیست
هست؟
_چی بگم والا
آدما رو نمیشه شناخت
_اونوقت اگه به بابام گفتمو اونم قبول نکرد چی؟
_خب حتما صلاح ندیده دیگه
_نه خب
مثلا بگه اصلا چه معنی داره با پسر مردم انقدر صمیمی شدی...
لبخند کجی زد و سکوت کرد
روزها میگذشت و حالا تمام هدفم چیدن سفرهی هفتسینِ دوستداشتنیم بود
من پای سفره فقط به سالی که گذشت فکر میکردم
به اینکه چطور شد توی یه اتفاق بد رهام دوباره پیدام کرد
اینکه خواست خدا چیه و قرار بود به چی برسم
اینکه الان رهام بهم فکر میکنه؟
یا همهچیز رو فراموش کرده؟
من پشیمون بودم
به شدت از رفتار تندم با رهام ناراحت بودم و عذاب وجدان داشتم اما چیزی به اسم غرور اجازه نمیداد کاری کنم
و هربار که بهش فکر میکردم با خیال اینکه اون الان فراموشم کرده و دنبال زندگی خودشه سعی میکردم احساسی نشم و خودم رو کنترل کنم...
توی همین فکرها بودم که با صدای تلوزیون و خندههای خانوادم متوجه تحویل سال شدم
بلند شدم بابا رو بوسیدم و بعد از تبریک عید رفتم تو آغوش مامان
اونروز بابا و مامان یه پلاک که اسم خودم روش حک شده بود رو بهم هدیه دادن
و بعد از چند ساعت دیدوبازدیدهای عید آغاز شد و من مثل پناه کوچولوی گذشته هنوز هم از گرفتن عیدیهای جذاب عمیقاً خوشحال میشدم
روز سوم عید به همراه خانواده مادرم به مشهد رفتیم و من لحظهی اول با دیدن ضریح امامرضا هیچ دعایی به ذهنم نرسید جز آیندهای که نمیدونستم قرارِ به چه شکل بگذره...
ساعتهای آخر تعطیلات رسمی بود
بابا داشت مقدمات شروع کارش در سال جدید رو فراهم میکرد که رفتم کنارش و گفتم
_بابایی من یه تصمیم گرفتم
خواستم باهاتون مشورت کنم
_جانم
بگو دخترم
_من خیلی دوست دارم مستقل شم
میخوام اگر اجازه میدید کار کنم...
مکثی کرد و گفت
_مثلا چه کاری؟
_نمیدونم
منکه فعلا مدرکمو نگرفتم
باید از همین آگهیایی که تو روزنامه میزنن استفاده کنم
_اینجور کارا راحت نیستا
اصلا کار کردن برای آدما سختِ
اینو میگم که فکر نکنی خیلی راحت میتونی به پول برسی
_اصلا پولش اونقدر مهم نیس
فقط میخوام تو جامعه باشم
از خونه موندن خسته شدم...
سکوت کرد که گفتم
_راستش یکی از بچههای دانشگاه شرکتیو میشناسه که نیاز به منشی دارن
قبل از عید بهم پیشنهاد داد و گفت اگر میخوام برم زودتر بگم که دیگه آگهی نزنن
_حرفی ندارم
ولی باید محیطو دید
آدماشو دید،بعد تصمیم گرفت
وقت مصاحبه بگیر بریم...
با نهایت خوشحالی رفتم اتاقم،شماره آروند رو گرفتم و بعد از چند بوق صداش توی گوشم پیچید...
۷.۵k
۱۶ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.