پارت ۵۴
پارت ۵۴
#جویی
شک بودم .. و همین طور عصبی .. هییی امکان نداره !!
من: استاد شوخی میکنین ؟؟!! اره .. نمیدونستم طبع شوخی د...
هیونووک: جویییی!!!!! بس کن ! من جدی ام ! 🥺
اومد کنارم نشست و بعدش داشت بهم نزدیک میشد دستشو آورد سمت صورتم... بی اختیار دستشو کنار زدم و ازش فاصله گرفتم ..
من: ببخش !! ولی م..من باید فکر کنم ! آ..آمادگیش رو ندارم ..
هیونووک: آه!! ببخش زیاده روی کردم ..
من: اگه کار دیگه ای ندارین برین .. من خیلی خسته ام !!
هیونووک: آه.. باشه ببخش مزاحم شدم ..
در روز باز کرد و رفت بیرون ! .. خیلی فکرم درگیر شد .. اول جونگ کوک حالا هم این ! سردرگم بودم .. نمیدونستم چیکار کنم !! تقریبا تا خود صبح خوابم نبرد !!
#تهیونگ
صبح تقریبا ساعت ۸ رسیدم کمپانی یه سری کار داشتم که انجام بدم موقع استراحتم بود گفتم برم به جویی سر بزنم ! در زدم ولی جوابی نشنیدم .. در رو باز کردم دیدم نیستش !! رفتم از پی دی نیم پرسیدم گفت که مرخصی گرفته مثل اینکه حالش خوب نبوده ! نگرانش شدم .. تقریبا ساعت ۷ شب رفتم دم خونه اش نتونستم بی خیال بشم .. در رو باز کرد .. نگاه صورتش کردم .. انگار نخوابیده بود .. تا منو دید در رو بست ..
من: ی..یااا جویی!! در رو باز کن ! خواهش میکنم
جویی: تهیونگ میخوام تنها باشم !!
من: جویی چیزی شده ؟! چرا از من مخفی میکنی ؟؟
جوابم رو نمیداد .. خیلی عصبی شدم.. بازم داره خودش تنهایی ناراحتی میکشه ..
من: جویی !! قولت رو یادت رفت ؟!! مگه قول ندادی که اگه ناراحت بودی به من بگی ؟!!
در رو باز کرد .. سرمو کج کردم و نگاهش میکردم .. عصبی بودم .. راه داد بیام تو !! نشستم روی مبل ..
#جویی
از اینکه اون اینجا بود خیلی خوشحال بودم .. ولی بازم یه حس بدی داشتم .. افکارم رو هنوز جمع نکرده بودم .. ای کاش جای جونگ کوک و هیون ووک تو بهم اعتراف میکردی .. ولی انگار حسی نسبت به من نداری ...
تهیونگ: چی شده جویی ؟!! چرا نیومدی کمپانی ؟!
من: تهیونگ !! نگران نباش ! چیز مهمی نبوده فقط یکمی خسته بودم.
تهیونگ: جویی ! راستشو میگی درسته ؟!! .. داری مخفی میکنی چیزی رو؟؟
نگاهش میکردم.. خیلی دوست داشتم همین الان ازت بشنوم که میگی دوستم داری ولی تو !! هیچی نمیگی ! نمیدونم ! شاید واقعا حسی به من نداری ! .. تصمیم گرفتم بهش بگم !
من: تهیونگ .. راستش جونگ کوک بهم اعتراف کرده که دوستم داره ! ..
تا اینو گفتم عصبانیت رو توی چشماش دیدم .. چرا باید عصبانی بشه؟!!
من: علاوه بر جونگ کوک استادم هم بهم اعتراف کرده !! خیلی گیج شدم تهیونگ !!
تهیونگ : چ..چیییی؟؟!!😳 استادت هم ؟!!🥺💔
ادامه پارت بعدی
#colorfullcoat #رمان_کت_رنگی
#لایک_فالو_کامنت_یادتون_نره #پستای_قبلم_ببین_خوشت_اومد_فالو_کن
#جویی
شک بودم .. و همین طور عصبی .. هییی امکان نداره !!
من: استاد شوخی میکنین ؟؟!! اره .. نمیدونستم طبع شوخی د...
هیونووک: جویییی!!!!! بس کن ! من جدی ام ! 🥺
اومد کنارم نشست و بعدش داشت بهم نزدیک میشد دستشو آورد سمت صورتم... بی اختیار دستشو کنار زدم و ازش فاصله گرفتم ..
من: ببخش !! ولی م..من باید فکر کنم ! آ..آمادگیش رو ندارم ..
هیونووک: آه!! ببخش زیاده روی کردم ..
من: اگه کار دیگه ای ندارین برین .. من خیلی خسته ام !!
هیونووک: آه.. باشه ببخش مزاحم شدم ..
در روز باز کرد و رفت بیرون ! .. خیلی فکرم درگیر شد .. اول جونگ کوک حالا هم این ! سردرگم بودم .. نمیدونستم چیکار کنم !! تقریبا تا خود صبح خوابم نبرد !!
#تهیونگ
صبح تقریبا ساعت ۸ رسیدم کمپانی یه سری کار داشتم که انجام بدم موقع استراحتم بود گفتم برم به جویی سر بزنم ! در زدم ولی جوابی نشنیدم .. در رو باز کردم دیدم نیستش !! رفتم از پی دی نیم پرسیدم گفت که مرخصی گرفته مثل اینکه حالش خوب نبوده ! نگرانش شدم .. تقریبا ساعت ۷ شب رفتم دم خونه اش نتونستم بی خیال بشم .. در رو باز کرد .. نگاه صورتش کردم .. انگار نخوابیده بود .. تا منو دید در رو بست ..
من: ی..یااا جویی!! در رو باز کن ! خواهش میکنم
جویی: تهیونگ میخوام تنها باشم !!
من: جویی چیزی شده ؟! چرا از من مخفی میکنی ؟؟
جوابم رو نمیداد .. خیلی عصبی شدم.. بازم داره خودش تنهایی ناراحتی میکشه ..
من: جویی !! قولت رو یادت رفت ؟!! مگه قول ندادی که اگه ناراحت بودی به من بگی ؟!!
در رو باز کرد .. سرمو کج کردم و نگاهش میکردم .. عصبی بودم .. راه داد بیام تو !! نشستم روی مبل ..
#جویی
از اینکه اون اینجا بود خیلی خوشحال بودم .. ولی بازم یه حس بدی داشتم .. افکارم رو هنوز جمع نکرده بودم .. ای کاش جای جونگ کوک و هیون ووک تو بهم اعتراف میکردی .. ولی انگار حسی نسبت به من نداری ...
تهیونگ: چی شده جویی ؟!! چرا نیومدی کمپانی ؟!
من: تهیونگ !! نگران نباش ! چیز مهمی نبوده فقط یکمی خسته بودم.
تهیونگ: جویی ! راستشو میگی درسته ؟!! .. داری مخفی میکنی چیزی رو؟؟
نگاهش میکردم.. خیلی دوست داشتم همین الان ازت بشنوم که میگی دوستم داری ولی تو !! هیچی نمیگی ! نمیدونم ! شاید واقعا حسی به من نداری ! .. تصمیم گرفتم بهش بگم !
من: تهیونگ .. راستش جونگ کوک بهم اعتراف کرده که دوستم داره ! ..
تا اینو گفتم عصبانیت رو توی چشماش دیدم .. چرا باید عصبانی بشه؟!!
من: علاوه بر جونگ کوک استادم هم بهم اعتراف کرده !! خیلی گیج شدم تهیونگ !!
تهیونگ : چ..چیییی؟؟!!😳 استادت هم ؟!!🥺💔
ادامه پارت بعدی
#colorfullcoat #رمان_کت_رنگی
#لایک_فالو_کامنت_یادتون_نره #پستای_قبلم_ببین_خوشت_اومد_فالو_کن
۲۸.۰k
۱۲ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.