Monster in the forest
Monster in the forest
فصل 2 پارت 25
(.........)
جیمین و ات:*پشت درخت وایسادن*
ا.ت: مگه اومدیم ماموریت؟
جیمین:*ا.ت رو هل میده جلو* ده برو دیگه..
ا.ت:*یه نفس عمیق و به سمت یونگی قدم برمیداره* یونگی!
(یه نکته: یونگی از اونموقع که جونگ کوک رفت به رو به روش خیره میشه و بعدش هم دیگه حاضر نیست برگرده توی چادر)
یونگی:............
ا.ت: آهااااای!!!
یونگی:*روشو برمگیردونه به ا.ت*
ا.ت: چند دقیقه دیگه آفتاب طلوع میکنه تو چرا اینجا وایسادی؟!
یونگی: برنمیگردم توی چادر
ا.ت: چرا؟
یونگی: دلم نمیخواد با جونگ کوک رو به رو بشم
ا.ت: ده مثل آدم بگو چیشده؟!
یونگی: چون دلیلشو میدونم که چرا اینجوری رفتار میکنه نمیخوام باهاش چشم تو چشم بشم چون میترسم یه وقت بدتر بشه
ا.ت: شاید اصن خوابیده باشه
یونگی: آخه کدوم آدمی...که البته آدم هم نیست کدوم ومپایری بعد از دعوا همینطوری با خیال راحت میگیره میخوابه؟
ا.ت: من🙂
یونگی: 😐
ا.ت: اصن گیرمم بیدار باشه دیگه باهات حرف میزنه؟ اصن چیکارت داره تو فقط برو
یونگی: برام مهم نیست من نمیرم
ا.ت: گفتم برو
یونگی: نمیرم
ا.ت: برو
یونگی: نمیرم
ا.ت: برو
یونگی: نمیرممم
ا.ت:*چشم غره* میخوای منو ناراحت کنی..
یونگی:.............
ا.ت: خو اگه بمونی اینجا خورشید طلوع کنه بمیری من چه غلطی بکنم؟؟
یونگی: باشه میرم
ا.ت: آفرین حالا برو..
☆که همان لحظه خورشید طلوع میکند☆
یونگی:*دست ا.ت رو میگیره و میدوئه سمت چادرشون*
جیمین:*اینم از اونجایی که به چادر ا.ت و جین و نامجون و تهیونگ نزدیکتره میره اونجا*
ا.ت و یونگی:*به چادر میرسن*
یونکوک:*با یکدیگر چشم تو چشم میشوند*
ا.ت:*توی دلش* خداوندا آرزو میکنم جنگ جهانی نشه😔
یونگی:*بی اهمیت به جونگ کوک دست ا.ت رو ول میکنه و میره میشینه سر جاش*
ا.ت:*بدبخت نمیدونه چیکار کنه همونجا که وایساده میشینه زمین*
(مدتی زل زدن به یکدیگر)
ا.ت:*زیر لبی* الان من چه گو'هی بخورم..
یونکوک:*رو به ا.ت برمیگردن*
ا.ت: چتونه؟
☆چون خورشید طلوع کرده بود ا.ت هم نمیتونست برگرده به چادرشون...مثلا دوتاشونو توی یه چادر با خودش نزاشته بود که یکم آزادی داشته باشه ولی الان بیشتر از هر جایی احساس خفگی میکرد☆
فصل 2 پارت 25
(.........)
جیمین و ات:*پشت درخت وایسادن*
ا.ت: مگه اومدیم ماموریت؟
جیمین:*ا.ت رو هل میده جلو* ده برو دیگه..
ا.ت:*یه نفس عمیق و به سمت یونگی قدم برمیداره* یونگی!
(یه نکته: یونگی از اونموقع که جونگ کوک رفت به رو به روش خیره میشه و بعدش هم دیگه حاضر نیست برگرده توی چادر)
یونگی:............
ا.ت: آهااااای!!!
یونگی:*روشو برمگیردونه به ا.ت*
ا.ت: چند دقیقه دیگه آفتاب طلوع میکنه تو چرا اینجا وایسادی؟!
یونگی: برنمیگردم توی چادر
ا.ت: چرا؟
یونگی: دلم نمیخواد با جونگ کوک رو به رو بشم
ا.ت: ده مثل آدم بگو چیشده؟!
یونگی: چون دلیلشو میدونم که چرا اینجوری رفتار میکنه نمیخوام باهاش چشم تو چشم بشم چون میترسم یه وقت بدتر بشه
ا.ت: شاید اصن خوابیده باشه
یونگی: آخه کدوم آدمی...که البته آدم هم نیست کدوم ومپایری بعد از دعوا همینطوری با خیال راحت میگیره میخوابه؟
ا.ت: من🙂
یونگی: 😐
ا.ت: اصن گیرمم بیدار باشه دیگه باهات حرف میزنه؟ اصن چیکارت داره تو فقط برو
یونگی: برام مهم نیست من نمیرم
ا.ت: گفتم برو
یونگی: نمیرم
ا.ت: برو
یونگی: نمیرم
ا.ت: برو
یونگی: نمیرممم
ا.ت:*چشم غره* میخوای منو ناراحت کنی..
یونگی:.............
ا.ت: خو اگه بمونی اینجا خورشید طلوع کنه بمیری من چه غلطی بکنم؟؟
یونگی: باشه میرم
ا.ت: آفرین حالا برو..
☆که همان لحظه خورشید طلوع میکند☆
یونگی:*دست ا.ت رو میگیره و میدوئه سمت چادرشون*
جیمین:*اینم از اونجایی که به چادر ا.ت و جین و نامجون و تهیونگ نزدیکتره میره اونجا*
ا.ت و یونگی:*به چادر میرسن*
یونکوک:*با یکدیگر چشم تو چشم میشوند*
ا.ت:*توی دلش* خداوندا آرزو میکنم جنگ جهانی نشه😔
یونگی:*بی اهمیت به جونگ کوک دست ا.ت رو ول میکنه و میره میشینه سر جاش*
ا.ت:*بدبخت نمیدونه چیکار کنه همونجا که وایساده میشینه زمین*
(مدتی زل زدن به یکدیگر)
ا.ت:*زیر لبی* الان من چه گو'هی بخورم..
یونکوک:*رو به ا.ت برمیگردن*
ا.ت: چتونه؟
☆چون خورشید طلوع کرده بود ا.ت هم نمیتونست برگرده به چادرشون...مثلا دوتاشونو توی یه چادر با خودش نزاشته بود که یکم آزادی داشته باشه ولی الان بیشتر از هر جایی احساس خفگی میکرد☆
۷.۳k
۰۷ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.