رمان انسانیت

#انسانیت
#پارت۱۵

واقعا این دختر برایش عجیب بود
برای مافیا کار می‌کند و اینقدر دم از خوبی و وجدان می‌زند
نباید کسی که کسب معاشش از مافیا و خلاف است انقدر دل‌نازک باشد
شاید صبا وجدان دارد،ما وجدان چنین آدم‌هایی فقط خودشان را به دردسر می
‌اندازد
کسانی ‌که این شغل پست و فرومایه را برگزیدند ابتدا دین و سپس انسان بودن‌شان را زیر سوال بردند


فرزاد که حرکتی از جانب دخترک ندید،عصبی یقه مانتویش را گرفت و کشید..(با غیض و نفرت کوشید)

-ولم کن کن عوضی!

یه آن گردن فرزاد بر چهره صبا دوران یافت
(عصبی تر از همیشه)

-یادت باشه توام با من بودی،ما هر دومون کُشتیمش...پس اگه یکبار دیگه حرف غیر معقولی بزنی و اون دهنتو نبندی،خودم اون بی صاحاب رو گِلِش می‌گیرم!

صبا خودش را به شدت عقب کشید که دست فرزاد از یقه‌اش رها شد و تعادلش را از دست داد و بر زمین کوبیده شد!

فرزاد با زمین خوردن صبا نه تنها نخندید بلکه عصبی و با دندان هایی روی هم سابیده شده تقریبا فریاد زد:

-پاشو گمشو بیا صبا انقدر منو معطل نکن!

از اتلاف وقت متنفر بود
سعی می‌کرد هر چه زودتر از اطراف بیمارستان دور شوند و این دختر ادا در می‌آورد و عصبی‌ می‌شد

غصب و نفرت از چهره دخترک شلپ شلپ می‌ریخت
از ته دلش جملات را بیان کرد

-آره تو نَکشتی،ما باهم کشتیمش،باهم!یادم نمیره جناب معینی!

فرزاد نفس راحتی کشید و به سمت خروجی قدم برداشت
صبا نیز لحظه‌ای همانطور که دستاش بر روی زمین تکیه بود با نفرت به رفتنش خیره شد و بلافاصله بلند شد.
مانتویش را تکاند و به دنبالش رفت‌...
دیدگاه ها (۰)

رمان انسانیت

رمان انسانیت

رمان انسانیت

رمان انسانیت

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط